روزی روزگاری دختر بچه ای در یک دهکده نزدیک به جنگل با پدر و مادر خود زندگی میکرد. دختر قصه ما هر گاه بیرون میرفت یک شنل قرمز تن میکرد.به خاطر همین مردم دهکده او را شنل قرمزی صدا میکردند. شنل قرمزی چون مهربان و خوش اخلاق بود همه مردم او را خیلی دوست داشتند.

یک روز صبح شنل قرمزی از مادرش اجازه خواست تا به دیدن مادربزرگش برود. چون خیلی دل تنگ مادربزرگ بود و خیلی وقت بود همدیگر را ندیده بودند و مادر شنل قرمزی قبول کرد و سپس یک سبد از خوراکی که مقداری کیک ، تخم مرغ ، نان و کره بود را در سبد گذاشتند تا شنل قرمزی برای مادر بزرگش ببرد.


 دختر قصه ما، شنل قرمز خود را به تن کرد و مادرش را بوسید و از آن خداحافظی کرد.  شنل قرمزی خیلی دوست داشت از میان جنگل به خانه مادربزرگ برود، اما وقتی وارد جنگل شد درختان و گلهای بسیار زیبا و پرندگان و خرگوش های کوچک دوست داشتنی و سنجاب های زیادی در آنجا بود. او تعدادی گل چید و پرواز پروانه ها را نگاه کرد به صدای قورباغه ها گوش داد و اصلا متوجه سایه سیاهی که پشت سرش بود، نشد.

 

وناگهان گرگ جلوی شنل قرمزی ظاهر شد

با لحن مهربانی از او پرسید دختر کوچولو چیکار میکنی؟

شنل قرمزی گفت: می خواهم به دیدن مادر بزرگم برم.او در نزدیکی نهر زندگی می کند. و شنل قرمزی از گشت و گذار صرف نظر کرد و با عجله به طرف خانه مادربزرگ راهی شد.

در همان لحظه گرگ از راه میانبر خود را به خانه مادر بزرگ رساند و به آرامی در زد

مادر بزرگ که تصور میکرد نوه اش است گفت بیا تو عزیزم

در هین حال گرگ وارد خانه شد و به طرف مادربزرگ دوید.

مادربزرگ هم سریعا خود را درون کمد جا کرد و در را بست و گرگ هرکاری کرد نتوانست در کمد را باز کند. که ناگهان گرگ صدای پای شنل قرمزی را شنید سریعا لباس و کلاه مادر بزرگ را به تن کرد و به سمت تخت مادربزرگ رفت بعد از چند لحظه شنل قرمزی در زد.

گرگ با صدای لرزان پرسید کیه؟

شنل قرمزی گفت: منم

گرگ گفت : چطوری عزیزم, بیا تو.
وقتی شنل قرمزی وارد کلبه شد، با دیدن مادربرزگش تعجب کرد.
شنل قرمزی پرسید:چرا صداتون انقدر کلفت شده مادربزرگ مشکلی هست؟
گرگ ناقلا در جواب گفت : نه سرما خورده ام و چیزی نیست
شنل قرمزی به تخت نزدیکتر شد و گفت :ولی مادربزرگ چه گوشهای بزرگی دارید.
گرگ گفت : عزیزم با آن ها بهتر صدای تو را می شنوم.
شنل قرمزی گفت : اما مادربزرگ ! چه چشمهای بزرگی دارید.
گرگ گفت : چه بهتر عزیزم با آن بهتر تو را می بینیم.
در حالی که شنل قرمزی صدایش می لرزید گفت: اما مادربرزگ چه دندانهای بزرگی دارید؟
گرگ گفت: برای اینکه تو را بهتر بخورم عزیزم.و از تخت بیرون پرید و دنبال شنل قرمزی کرد.

شنل قرمزی خیلی دیر متوجه شد که مادربزرگش نیست و یک گرگ گرسنه در تخت بوده است.به سمت در دوید و با صدای بلند فریاد زد کمک کمک

مرد جنگلبانی که در همان حوالی بود با شنیدن صدای شنل قرمزی تا آنجایی که توان داشت به سمت کلبه دوید.


مادربزرگ وقتی صدای نوه اش را شنید سریعا از کمد بیرون آمد و ملحفه تخت را روی گرگ انداخت و با چتری که در کمد بود به سر گرگ زد و در همین لحظه جنگلبان هم  رسید و به مادربزرگ کمک کرد و گرگ را اسیر کرد.


شنل قرمزی هم به بغل مادربزرگ رفت و گفت: من اشتباه کردم دیگر با هیچ غریبه ای صحبت نمیکنم