بن پسری کم سن و سال ولی ماجراجو بود ناگهان روزی بن تصمیم گرفت به جنگل برود و ماجراجویی داشته باشد. کوئن، پسر عموی بن تصمیم گرفت با او بیاید.
مکس، پدربزرگ بن، چند کرم درخشنده قاتل پیدا کرد تا برای شام بخورد. بعد پدربزرگ گفت: (بعد از شام می خوریم. برای شام یک تکه کیک قارچ خواهیم داشت.) بن گفت: (اوه پدربزرگ آیا ما باید همه این چیزها را بخوریم؟) پدربزرگ گفت: (بن فقط یک لقمه کافی است وبن شروع به خوردن قارچ کرد).بن سپس گفت: (این خوشمزه است. طعم آن شبیه ماکارونی خوشمزه مادر بزرگ است. آیا می توانم مقدار بیشتری داشته باشم؟) وپدر بزرگ گفت:( هر چیزی برای نوه من است وچرا تو جنگل قدم نمیزنی؟)
بن یک شهاب سنگ را در آسمان دیدوبه سمت او رفت وسپس بن به داخل شهاب سنگ نگاه کرد. ساعتی به نام آرمیتریکس وجود داشت. بن یک بیگانه را در ساعت دید. نام آن هیت بلاست بود. هیت بلاست از یک شعله انداز بسیار قوی استفاده می کرد. جنگل ها را سوزاند. پدربزرگ فکر می کرد که بن تبدیل به یک هیولا شده است.
بن یک هیولا بود و بن یک بیگانه بود سپس بن دوباره یک شخص شد. بن قرار بود به یک هیولای بیگانه دیگر تبدیل شود. او سپس به یک بیگانه عجیب تبدیل شد. ناگهان روبات هایی از آسمان پایین آمدند. بن شروع به مبارزه با آنها کرد، سپس وقتی آنها نابود شدند، بن شروع به تبدیل شدن به قهرمانی شد که او می خواست.
دیدگاه خود را بنویسید