روزی روزگاری در صحرای عربستان سرزمینی وجود داشت.خیاط فقیر پسری به نام علاالدین داشت.پسر تمام روز را در بازار همراه میمون دست آموزش بازی میکرد. متاسفانه علاالدین در سن شانزده سالگی پدرش را از دست داد.پس علاالدین شروع کرد به کار کردن درمغازه پدرش.
روزی یک غریبه به مغازه امد و گفت من خبر مرگ پدر تو شنیدم و خیلی متاسفم البته اون موقعه در شهر نبودم و علاالدین متعجبانه پرسید ولی من هیچ وقت شما را ندیده بودم شما کی هستید؟ و آن مرد غریبه پاسخ داد من عموی تو هستم و سال ها خارج از این شهر زندگی میکردم و علاالدین با لبخند گفت بله پدرم در مورد شما بهم گفته بود و مرد غریبه به علاالدین گفت من میخوام یک گنج را به تو نشان بدهم .آن ها با هم روی شتر نشستند و از شهر خارج شدند ورزها در کویر حرکت کردند، در نهایت به 2 کوه رسیدند که توسط دره باریک از هم جدا شده بود و علاالدین مقداری چوب جمع آوری کرد و آتشی روشن کردند با روشن شدن آتش مرد پودری داخلش ریخت و بعد شروع کرد به خواندن کلمات جادویی
زمین لرزید و از هم باز شد از زیر زمین سنگ سفید و صاف بیرون آمد که روی آن یک انگشتر بود وپسر متعجب و ترسیده بود.علاالدین انگشتر را برداشت و سنگ از جای خود تکان خورد و زیر سنگ پله های به سمت پایین وجود داشت.علاالدین بدون دست زدن به دیواره های طلایی از پله ها پایین رفت.در پایین باغی از درختان میوه وجود داشت.علاالدینکه گرسنه بود میوه ای را از شاخه درخت جدا کرد. وقتی سیب را در دست گرفت، سیب تبدیل به جواهر شد. سپس انگور را چید و انگور به مروارید تبدیل شد.علاالدین تا توانست میوه از درخت چید و خیلی زود به محل چراغ رسید.روغن را ازش خارج کرد و روی میوه ها گذاشت، به سمت پله ها برگشت جایی که عموی جادوگرش بی صبرانه منتظرش بود. گفت : علاءالدین چراغ را بده به من و بعد بیا بیرون . ولی علاءالدین گفت : اول دستم را بگیر تا بیرون بیایم ، بعد چراغ را می دهم به تو . با شنیدن این گفته های علاءالدین، عمو عصبانی شد و وِردی خوند و دوباره دهانه غار مثل اول به هم چسبید و علاءالدین زیر زمین زندانی شد و آن مرد که از علاءالدین نا امید شده بود به سرزمینش برگشت .
علاالدین روزها، روزها گریه کرد و منتظر ماند تا کسی به کمکش بیاد ولی هیچ کس نیومد.در این هنگام ، یادش اومد که آن مرد انگشتری به اون داد و گفت که هر وقت مشکلی براش پیش اومد از اون استفاده کنه. علاءالدین خوشحال شد و روی انگشتر دستی کشید که ناگهان غول بزرگی ظاهر شد و گفت: من غلام تو ام ، بفرما چه امری داری؟ علاءالدین گفت : لطفا مرا ببر بیرون . که یکمرتبه علاءالدین خودشو بیرون از غار دید و به سمت خانه به راه افتاد. علاالدین و غول چراغ جادو به خانه رسیدن . وقتی علاءالدین به خانه رسید ، مادرش که از او ناامید شده بود با دیدنش بسیار خوشحال شد، بعد علاءالدین همه داستان رو برای مادرش تعریف کرد و گنج هایی را کخ جمع کرده بود نشانش داد. بعد گفت : مادر غذایی بیار که خیلی گرسنه ام .مادر گفت ولی ما چیزی در خانه نداریم.علاالدین به مادر گفت عیبی نداره این چراغ را تمیز کن تا به شهر ببرم بفروشم و غذایی بخرم در حین دست کشیدن و تمیز کردن در کمال تعجب غول بزرگی از چراغ بیرون امد و تعظیمی کرد و گفت : من در خدمتگذاری حاضرم ، بفرمایید چه می خواهید ؟ مادر علاءالدین با دیدن غول غش کرد ولی علاءالدین چراغ رو گرفت و به غول گفت که گرسنه ام ، برایم غذایی بیاور .
غول بلافاصله 12 بشقاب نقره ای روی میز ظاهر کرد و داخل هر ظرف غذای گرم ظاهر شد گوشت پخته،نان، شیرینی و خیلی چیزهای دیگر .علاالدین و مادرش با لذت شروع به خوردن غذا کردن.مادر بشقابها را در بازار فروخت و لوازم مورد نیازش را خرید ورزی علاالدین با میمون خود در حال قدم زدن بود که ناگهان اطلاعیه ی را شنید. ای مردم به خانه هایتان بروید که شاهزاده خانم ، قصد رفتن به حمام را دارد. علاءالدین با شنیدن این حرف مصمم شد که شاهزاده خانم رو ببیند. بنابراین خودش رو گوشه ای قایم کرد. وقتی شاهزاده خانم رسید و خواست وارد حمام بشه علاادین از شاهزاده خانم خیلی خوشش اومد و عاشق اون شد. وقتی به خانه برگشت، ماجرای عشق خودش به شاهزاده خانم را برای مادرش تعریف کرد و ازش خواست تا برای خواستگاری به دربار پادشاه برود.مادر مقداری از جواهرات را برداشت و داخل پارچه ی ابریشمی چید و بعد به قصر سلطان رفت و نگهبانان جلوی ورودش را گرفتند ولی سلطان دوست داشت بداند داخل پارچه ابریشمی چی هست دستور داد که اجازه دهند داخل شود. و مادر درخواست خود را به سلطان گفت و پارچه ابریشمی را باز کرد و جواهرات زیبا را نشان داد .مادر به خان رفت و شرط سلطان را به پسرش گفت. علاالدین دستش را روی چراغ کشید ودرخواست سلطان را به او توضیح داد و او خدمتگزارانی با سینی های پر از جواهر ظاهر کرد
مادر علاالدین بلافاصله به قصر رفت و هدایا را تقدیم کرد. سلطان باز درخواست دیگری کرد و مادر هم به پسرش درخواست سلطان را گفت پسر هم سریع دستش را روی چراغ کشید و درخواست سلطان را برای غول توضیح داد.غول در طول شب یک قصر باشکوه راساخت که از قصر سلطان کاملا پیدا بود و یک فرش قرمز از قصر خودش به قصر سلطان هم کشید.غول بهترین لباس ها را به علاالدین داد و سپس علاالدین به همراه اسب سفید زیبایش به سمت قصر سلطان رفت و سلطان موافقت کرد و علاالدین با شاهزاده ازدواج کرد کل شهر غرق شادی وجشن بود
ازدواج باعث شده بود علاالدین در کل شهرها و کشورها معروف بشهو خبر ازدواجش به گوش جادوگر هم رسیده بود. جادوگر به قلعه علاالدین رفت و خودش را به شکل یک چراغ فروش در آوردو با پیشنهاد شگفت انگیز به قصر علاالدین رفت ولی علاالدین در قصر نبود. و شاهزاده جراغ جادو را با چراغ جدید تعویض کرد.جادوگر سریع دستش را کشید و غول چراغ را احضار کرد و با صدای مهیب قصر ناپدید شد سلطان از پنجره دید که قصر علاالدین ناگهان ناپدید شده سریعا دستور داد علاالدین را پیشش ببرن.علاالدین کل کشور را در مدت سه روز گشت ولی شاهزاده را پیدا نکرد.علاالدین با خودش گفت باید از قدرت انگشتر استاده کنم و از انگشتر خواست تا او را به قصر خودش ببرد و یکباره در جلوی قصر خود ظاهر شد صحرای بزرگی بود که فقط قصر خودش در آنجا قرار داشت به داخل قصر رفت و دید که شاهزاده در اتاقش هست و آ ها همدیگر را در آغوش گرفتند و گریستند سپس شاهزاده همه چیز را برای علاالدین تعریف کرد سپس علاالدین چیزی در گوش شاهزاده گفت و بطری کوچکی بهش داد.معجونی که باعث میشد جادوگر بیهوش شود
علاالدین پشت پرده پنهان شد ونگاه کرد جادوگر به قصر اومد. و شاهزاده نوشیدنی داخل لیوان ریخت و چند قطره سم بهش اضافه کرد و سپس جادوگر او را نوشید و چشمهای جادوگر به آرامی بسته شد و روی میز از هوش رفت علاالدین فورا داخل شد و چراغ را از جیب جادوگر خارج کرد و دستی روی اون کشید و گفت : این قصر و همه ی ندیمه ها را به قلمرو، کنار قصر سلطان ببر و سرِ جای اولش قرار بده.
صبح فردا وقتی پادشاه از خواب بیدار شد و بر حسب عادت از پنجره بیرون رو نگاه کرد ، یک دفعه قصر شاهزاده خانم رو روبه روش دید و بسیار خوشحال شد .شاهزاده خانم و علاءالدین و پادشاه همدیگر را در آغوش گرفتند و بسیار شادمانی کردند سپس علاءالدین حقیقت داستان علاالدین و غول چراغ جادو را برای سلطان تعریف کرد.سلطان هم با دیدن شجاعت علاالدین تاج را بهش تقدیم کرد جشن بزرگی برای علاالدین برپا شد و تا آخر عمر به خوبی و خوشی زندگی کردند
دیدگاه خود را بنویسید