روز ی روزگاری در یک دشت بزرگ و زیبا یک خانم کلاغ و یک آقا کلاغ با سه فرزند خود به نام سیاه پر ، نوک سیاه و مشکی بود،در آنجا زندگی میکردند
یک روز که هوا خوب و آفتابی بود تصمیم گرفتند خانوادگی به تفریح و پیک نیک بروند پس وسایل خود را آماده کردند و به سمت چشمه رفتند و همین طور که مشغول بازی و آب خوردن بودند در همین حین باران شدیدی گرفت و همه جا را خیس کرد و آن ها سریعا وسایل خود را جمع کردند و به سمت خانه حرکت کردند در همین حال از زیر یک درخت نارنگی رد شدند و یکی از نارنگی ها که گلی بود با دانه های باران کنده شد و به سر مشکی خورد و کلاغ مشکی داستان ما سر گیجه گرفته بود و انقدر بی حال شد تا رنگ پر هاش پرید و سفید شد در همین لحظه تصمیم گرفت استراحت کند تا کمی حالش خوب شود ولی وقتی بهتر شد هیچی یادش نیامد نه اسم خودش ، نه اسم پدر و مادرش خلاصه تصمیم گرفت پرواز کند تا شاید کسی پیدا شود که بتواد بهش کمک کند
اولین جایی که رفت خانه کبوتران بود. کبوترا به خاطر رنگ سفیدش فکر کردند کبوتره حتما کلی باهاش هم صحبت شدند و بهش غذا دادند براش جا خواب آماده کردند ولی خب مشکی بازم متاسفانه یادش نیومد که کی و کجا زندگی میکرده
خلاصه چند روزی گذشت و مشکی کلافه شده بود از اینکه نمیدونست کی و کجا زندگی میکرده تا اینکه یک روز متوجه شد صدایی از بیرون میاد غار غار غار خبر داد کی خواب و کی بیدار منم من کلاغه، مشکی من گم شده کسی او رو ندیده غار غارمشکی من تنها بود خوشکل و خوش ادا بود رنگ پراش سیاه بود
مشکی ناگهان در دلش غوغا به پا شد انگارری این صدا براش خیلی آشنا بود کمی به فکر فرو رفت و مادرش هم چنان داشت آواز می خواند همان طور که صدای آوز داشت تکرار میشد یواش یواش مشکی یه چیزهایی یادش آمد
دلش طاقت نیورد و به دنبال صدا پرواز کنان رفت وقتی به خانم کلاغ نگاه کرد ظاهری آشنا داشت ولی بازم چیزی یادش نیامد در همین لحظه خانم کلاغ باز آواز سر داد غار غار مشکی من کلاغه خوشکل و خوش ادا بود رنگ پراش سیاه بود
درهمان لحظه برگشت و دید یک کلاغ با پرهای سفید روی شاخه درخت نشسته به سمتش رفت و دید چقدر قیافه آشنایی دارد وقتی نزدیک تر شد موجه شد که بوی بچه خودش میدهد همین طور که لحظه ای گذشت متوجه شد شکی خودش است و با ذوق و شوق فریاد زد این مشکی من هست بچه خودم و پرید و در آغوش گرفت وقتی که مشکی در بغل مادرش رفت تازه به خاطر آورد که با پدر و مادرش به پیک نیک رفت و باران گرفت و مابقی داستان خلاصه یادش آمد و با کلی ذوق و شوق و خوشحالی پا کوبید و مادرش را بوسید
قصه ما به سر رسید مشکی به خانوادش رسید..
دیدگاه خود را بنویسید