یکی بود یکی نبود در آن زمستان سرد، زمستان سختی بود:درختان سرما زده بود و سبز بودن خود را از دست داده بودند و به رنگ قهوه وخشک درآمده بودند.
و کل آب ها هم یخ زده بودند.
همه جا پوشیده شده بود از برف و سفیدی
یک روز تعطیل، در نزدیکی های ظهر، کامران و کاوه، میترا و مژده ، کوروش و آرش، سودابه و سوسن، به خانهی پدربزرگ رفتند تا هم پدربزرگ را ببینند و هم در حیاطِ بزرگِ مدرسه، که خانهی پدربزرگ آنجا بود، برف بازی کنند…..
پدر بزرگ بچه ها رو بوسیدو تمام بچه ها رو دوست داشت.بچه ها هم پدربزرگ رو بوسیدن و از پدربزرگ اجازه گرفتند که برف بازی کنند.
وقتی بچه ها به حیاط بزرگ مدرسه که پر از برف بود رسیدن کاوه گفت : بچه ها، به جای برف گلوله کردن و توی سر هم زدن چرا نیایم یه ادم برفی درست کنیم؟
بچه ها هم قبول کردن و مشغول درست کردن آدم برفی شدند
حامد پارو آورد،کاظم بیل آورد،کاوه جارو آورد ،و هر کدام چیزهای که لازم بود را آوردند. اول برف های وسط حیاط رو پارو کردن و برف ها رو با پارو و بیل کوبیدن تا سفت شود.
تکه های درشت برف کوبیده شده را روی هم چیدند تا تن آدم برفی بالا آمد. بچه ها شاد بودند که هم دارند بازی می کنند و هم این که کاری از دستشان بر می آید. آن قدر شاد بودند که با شعر به همدیگر می گفتند چه کار کنند و چه کار نکنند: یکی گفت: دختر، تو گردن بساز. اما دخترها داشتند شانه ی آدم برفی را صاف می کردند و کاوه يك مشت برف برداشته بود و داشت گردن آدم برفی را درست می کرد. این بود که همه بچه ها خندیدند.
بعد که شانه و گردن و سر آدم برفی رو درست کردند ، نوبت چشم و گوش و دماغ ساختن شد و یکی از بچه ها پیشنهاد داد با ذغال بسازیم و رفت دو عدد ذغال بزرگ اورد و جای چشم های آدم برفی گذاشت.
ساختن آدم برفی که تموم شد بچه ها خیلی خوشحال بودند کهتوانستن این آدم برفی رو بسازن،اما بیشتر خوشحال از این بودند که متوجه شدن آدم برفی همانند پدربزرگ شده است.
فقط یک کلاه کم داشت،این بود که یکی از بچه ها رفت و یک گلدان خالی اورد و سرآدم برفی گذاشت و دیگر آدم برفی شد مثل خود پدربزرگ.بچه ها هم اسمش روگذاشتن بابا برفی
ساختن آدم برفی که تموم شدبچه ها خوشحال بودن که تونستن خودشون این آدم برفی رو بسازن،اما خوشحالیشون بیشتر شد وقتی که دیدن آدم برفی درست شکل پدربزرگ شده که اونهمه دوسش دارن.
و دست های همدیگه رو گرفتند و دور آدم برفی چرخیدن و با خنده و شادی آواز خواندن بابا برفی ، بابا برفی ، چه کم حرفی، چه کم حرفی بچه ها انقدر سر و صدا کردن که پدر بزرگ با شنیدن صدای آنها از توی خونه بیرون آمد که ببیند چه خبر است. پدربزرگ هم از دیدن بابا برفی خوشحال شد.بابا برفی درست شکل پدربزرگ بود ،فقط نمی تونست راه برود، فقط نمی تونست حرف بزند.
پدر بزرگ آمد و روبه روی بابا برفی ایستاد و گفت :بچه های خوب آفرین بر شما،که هیچ نترسیدین از سرما.حالا که من را ساختین، بگید چه کاریکنم. من که نمی تونم بیکار بمانم ، باید کار کنم،همه کاری هم بلدم،تیشه بیارین نجاری می کنم،تبر بیارین هیزم می شکنم،پارچه بیارین خیاطی می کنم،قلم بیارین کتاب می نویسم
بچه ها دیدن بابا برفی راست می گه ، بابا برفی شکل خود پدر بزرگ بود ، پس حتما همه کاری هم از دستش برمیاد.یکی از بچه ها گفت :بابا برفی اگه می تونی نونوایی کن ، نان بپز
بابا برفی گفت :نونوایی هم بلدم ، اما کاش این برف ها آرد بود و من همه رو نان می پختم، به همه مردم نان می دادم، اون وقت دیگر کسی گرسنه نمی ماند، اما از آسمان که آرد نمیاد از آسمان برف میاد
دیدگاه خود را بنویسید