روزگاری عروسک ساز پیری به نام ژپتو زندگی میکرد که بیشتر از هر چیزی آرزو داشت فرزندی داشته باشه به همین خاطر روزی شروع به ساختن یک عروسک خیمه شب بازی کرد ژپتو ک تکه چوب خوب و مرغوب اتخاب کرد و با دقت به ساختن عروسک پرداخت اون صورت عروسک را به شکل پسری در آورد که همیشه آرزو داشتن  پیرمرد در دلش گفت که ای کاش این عروسک  یک پسر بچه واقعی باشد. سپس به کمک قلم و چکش شروع به ساختن بقیه بدن عروسک کرد همین که ژپتو چکش رو به قلم کوبید صدای خفیفی شنید که گفت آخ نزن دردم گرفت ژپتو خیلی متعجب شد تصور کرد کسی داره باهاش شوخی میکنه از جاش بلند شد و در قفس ها و زیر میزش نگاه کرد و گفت کی اینجاست کسی اینجا قایم شده بیا بیرون ببینم

ولی کسی جواب نداد پیرمرد باز به کارش ادامه داد ک تکه سمباده برداشت و به چوب کشید تا او را صاف کنه در همین لحظه صدای خنده شنید از پیمرد پرسید تو ک هستی و باز هم جوابی نشنید این سکوت پیرمرد را به وحشت انداخت چند دقیقه ای ساکت نشسته و به دقت به اطراف گوش داد ولی هیچ کس صحبتی نکرد بالاخره باز برگشت و به کارش ادامه داد و عروسک را تمام کرد درست در همین موقعه وقتی برگشت تا چیزی را برداره ناگهان عروسک تکانی خورد ویک قوطی رنگ رو کف اتاق ریخت

عروسک لبخندی زد و گفت سلام پدر من اینکار کردم ژپتو از خوشحالی و تعجب زبانش بند اومده بود چون این حرف رو عروسکی میزد که خودش ساخته بود عروسک ساز از اینکه آرزوش برآورده شده بود خیلی خوشحال شده بود او حالا صاحب یک پسر بود اسم عروسک را پینوکیو گذاشت

پینوکیو خیلی دلش میخواست مثل یک پسر واقعی رفتار کنه وهمیشه سعی میکرد که یه پسر واقعی بشه پدرش او را به مدرسه فرستاد اما پینوکیو خیلی شیطون وبازیگوش بود او اغلب دروغ میگفت و مورد سرزنش قرار میگرفت پدرش به او گفت اگه ک بار دیگه دروغ بگی دماغت دراز میشه پینوکو خندید و گفت من این حرف رو باور نمیکنم چطوری چنین چیزی ممکن ولی بعد با اولین دروغی که گفت دماغش شروع به بزرگ شدن کرد و با هر دروغ تازه ای دماغش بزرگ و بزرگ تر میشد

سایر بچه ها او را مسخره میکردند وپینوکیو شروع به گریه کردن کرد ناگهان صدای مهربانی شنید که گفت پینوکیو گریه نکن اگر قول بدی که دیگه دروغ نگی من دوباره دماغ تو کوچیک میکنم  پینوکیو پرسید تو کی هستی؟؟!! و او در پاسخ گفت: من فرشته مهربون هستم و ناگهان فرشته زیبایی روبروی پینوکیو ظاهر شد پینوکیو گفت من قول میدم پسرخوبی باشم دیگه دروغ نمیگم  وازش خواهش کرد تا پینوکیو رو به شکل واقعی در بیار و فرشته مهربون جواب داد تو وقتی به شکل یه پسر واقی در میای که بتونی یه کار خوب و یه عمل شجاعانه انجام دهی

پینوکیو نتواست به قول خودش عمل کن و خوب باشه و بازم به مدرسه نمیرفت تا اینکه یه روز به همراه یک سیرک از شهر خودش فرار کرد فرشته مهربون برای محافظت از پینوکو یه جیرجیرک رو همراش فرستاد جیرجیرک به پینوکیو گفت من وجدان تو هستم و باید هر دفعه که خطا و اشتباه میکنی به تو اخطار بدم

پینوکیو فکر میکرد با سیرک بودن خیلی تفریح به همراه داره ولی این طور نبود تو اون سیرک مرد بدجنسی بود که به هر شهری که میرفتد بچه های کوچیک رو به بهونه تفریح گول میزد و اونا رو به کار میگرفت او مرد بدجنس از پینوکیو خواست تا در پیدا کردن و به چنگ انداختن چند پسربچهدیگه بهش کمک کنه ولی جیرجرک به پینوکیو گفت نه پینوکیو این کارو نکن این مرد بدجنسی اما پینوکیو به حرف جیرجیرک گوش نداد و به او مرد سیرک کمک کرد تا بچه های بیشتری پیدا کنه

کمی بعد از اینکه اونا از شهر دور شدند به معدنی رسیدند که در اونجا الاغ های کوچکی مشغول به کار بودند جیرجیرک به پینوکیو گفت مراقب باش به اون مرد سیرک اعتماد نکن پینوکیو متوجه شد که پسر بچه هایی که به مرد سیرک معرفی کرده تبدیل به الاغ شدند و در معدن دارن کار میکنن در همین لحظه پینوکیو حس کردکه گوش هاش به طرز مسخره ای داره بزرگ میشه مدتی نگذشت که گوشهاش درست مثل گوشهای یه الاغ در اومده جیرجیرک فریاد زد پینوکیو بدو بدو تا طلسمت باطل کنیم پینوکیو انقدر دوید و دوید تا اینکه دوباره به شکل خودش در اومد

جیرجیرک از او خواست تا به خانه برگردهوپینوکیو هم سرانجام قبول کرد وقتی به خانه رسید از پدرش اثری نبود هر چه صدا زد پدر ژپتو جوابی نگرفت همسایه ها گفتندپدر ژپتوبرای پیدا کردن تو رفته توسط نهنگ بزرگ بلعیده شده وپینوکیو گفت نه غیر ممکن من او رو دوست دارم باید حتما پیداش کنم پینوکیو و جیرجیک به سمت دریا رفتند تا نهنگ رو پیدا کنند قایق کوچکی پیدا و شروع به پارو زدن کردند ناگهان در همین حال به نهنگ برخورد کردند

جیرجیرک فریاد زد پینوکیو مراقب باش نهنگ میخواد ما رو قورت بده اما دیگه خیلی دیر شده بود در یک چشم بهم زدن متوجه شدن در داخل شکم نهنگ هستند در هیمن هنگام پدر ژپتو رو دیدند

ژپتو از دیدن پینوکیو خوشحال شد و شروع به خوشحالی کرد. پینوکیو هم از دیدن ژپتو بسیار خوشحال و شاد شد ولی آنها در شکم نهنگ گیر افتاده بودند. پینوکیو گفت پدر من اومدم شما رونجات بدم پدر ژپتو گفت آخه تو چطوری میخوای منو نجات بدی تا اینکه پینوکیو فکری به ذهنش رسید. او شروع به روشن کردن آتش کرد و دود آنرا با لباسش به سمت بینی نهنگ فرستاد. این کار باعث عطسه نهنگ شد و آنها به بیرون از دهان او پرت شدند و بالاخره پینوکیو و ژپتو از شکم نهنگ نجات یافتند و موجهای دریا آنها را به طرف ساحل آورد.

اما پینوکیو سرش به تخته سنگی خورد و از هوش رفت پدر ژپتو با گریه پینوکیو را بغل کرده و در تخت خوابوند و رو به او گفت : پسرم تو به خاطر من جان خودت به خطر انداختی تا مرا نجات دهی و حالا دیگر زنده نیستی. ناگهان فرشته مهربان ظاهر شد.

و رو به عروسک چوبی که بی جان افتاده بود کرد و گفت: پینوکیو تو پسر خوبی ،مهربان و فداکاری بودی و آرزوی پدر ژپتو  رو برآورده کردی  و تو تبدیل به یک پسر بچه واقعی می شوی. بیدار شو. پینوکیو چشمهایش را باز کرد و دید که تبدیل به یک پسر بچه واقعی شده است. ژپتو با دیدن پینوکیو بسیار خوشحال شد و از شوق اشک میریخت  و پینوکیو را بغل کرد. از آن به بعد پینوکیو و ژپتو سالها با هم به خوبی زندگی کردند.