سالها پیش یک انگلیسی به نام «گالیور» به سفر در دریاهای جنوب پرداخت. در راه، طوفان مهیبی کشتی او را درهم شکست. ناخدا و همهی ملاحان به دریا افتادند و غرق شدند. تنها گالیور توانست با شنا از کشتیِ شکسته دور شود. ساعتها در دریای متلاطم شنا کرد و با باد و امواج خروشان مبارزه کرد. سرانجام طوفان پایان یافت و آب آرام شد.
گالیور دید که نزدیک خشکی است و خود را به ساحل کشید. او هیچ آدم یا حیوانی در آنجا ندید. تنها درختهای کوچکی دید که نزدیک ساحل روییده بودند. در هماهنجا خوابید وقتی بیدار شد دید که دستها و پاهایش به زمین بسته شده است. موهایش به زمین گیر کرده بود و نوارهای چرمی باریکی دور شانهها و سینهاش پیچیده بود. بهطوریکه نمیتوانست از جایش تکان بخورد.
چونکه آدمهای کوچولوی عجیب برای کمک گرفتن از دیگران پا به دو گذاشتند. بهزودی آنها با پیامی از امپراتورشان بازگشتند و گفتند که این سرزمین «لیلی پوت» نامیده میشود و آنها ساکنان لیلی پوت هستند.گالیور زندانی آنان بود و میبایست او را به پایتخت ببرند تا همه او را ببینند.
وقتی ارابه به پایتخت رسید، از حرکت ایستاد. گالیور را از روی ارابه باز کردند و به دستوپایش زنجیر زدند. گالیور درحالیکه در برابر امپراتور و رهبران دیگر سرزمین لیلی پوت نشسته بود از دیدن اینهمه آدم کوچولو که به او خیره شده بودند سخت متعجب شده بودند
روزی گالیور داشت دریا را نگاه میکرد که ناگهان چشمش به یک قایق پارویی افتاد. شاید این قایق متعلق به همان کشتی بود که گالیور حدود دو سال پیش با آن سفر میکرد. وقتی حاکم فهمید که گالیور میخواهد به کشور خودش بازگردد، دو هزار نفر را فرستاد تا قایق را برای مسافرت او را آماده کنند. مقدار زیادی غذا برای سفر گالیور جمع کردند.سرانجام وقتی روز سفر رسید همهی مردم در ساحل جمع شدند تا گالیور را راهی کنند. حاکم به گالیور گفته بود که به لیلی پوت بازگردد .مدت زیادی از حرکت گالیور نگذشته بود که یک کشتی بادبانی بزرگ دید که از دریاهای جنوب بهسوی انگلستان میرفت. کشتی برای او توقف کرد و گالیور روی عرشه آن رفت.گالیور پس از دو سال -که در سرزمینهای لیلی پوت و بله فوسکو با ماجراهای زیادی روبرو شده بود- اکنون بهسوی وطنش میرفت.
پایان
دیدگاههای بازدیدکنندگان
جمشید طاهری
خیلی خلاصه شده بود دوست داشتم کامل ماجرا را بنویسید
152 روز پیش ارسال پاسخ