گالیور در انگلستان به دنیا آمد پدر و مادر متشخص و متوازعی داشت و از داشتن مثل او خوشحال بودند والدین او میخواستند که گالیور جراح شود در حالی که گالیور اغلب در رویای سفر بود ولی به خاطر ند اشتن اطلاعات کافی به حرف های والدینش گوش میدهد و یک جراح میشود

سال ها گذشت و به گالیور پیشنهاد کار در کشتی دادند و او به عنوان پزشک مخصوص در کشتی راهی دریا های جنوب شد

روزی از روزها وقتی گالیور درون کشتی روی دریا بود، دریا طوفانی شد و هر چقدر میگذشت طوفان و رعدوبرق شدت میگرفت و امواج خروشان با بی رحمی به بدنه کشتی ضربه و کشتی را به زیر آب برد و غرق شد گالیور و چند نفر از ملوان‌ها خود را در آب انداختند و تا جایی که توانستد شنا کردند و خود را به قایقی رساندند، اما امواج شدیدی امد و او را به عمق دریا برد ولی خوشبختانه جریان آب او را به ساحل رسانده بود گالیور در خواب عمیقی بود و وقتی چشمانش را باز کرد چیزی در پشت خود احساس کرد ولی انقدر خسته بود که نتوانست بیدار شود و مدتی گذشت تا کامل بیدار شود در حالی که به پایین نگاه میکرد با تعجب مرد کوچکی را دید ی بدنش و اطراف او راه می‌رفتند. آدم کوچولوها زره پوشیده و نیزه و شمشیر به دست داشتند. گالیور فهمید که به سرزمین آدم کوچولوها آمده است و به سرباز در مورد ماجراهای که براش پیش امده بود گفت و سرباز حرف گالیور را باور کرد و به سربازان دیگر هم گفت ما این غول را به شهر میبرم تا پادشاه تصمیم نهایی را بگیرد.
تخته ای آوردن و گالیور را به او بستند و با خود به شهر آوردند گالیور هنوز نمیتوانست چیزی را که میبیند باور کند و با خود تکرار میکرد آیا واقعا این جزیره آدم کوچولوهاستو بالاخره به پادشاه رسیدند

شاه گفت:اینجا سرزمین لی‌لی پوت است. تو غول به این بزرگی در اینجا چه می‌کنی؟

گالیور گفت: اسم من گالیور است. پادشاه من جزیره های زیادی دیدم اما جزیره شما زیباترین جزیره ست.و ادامه داد من پزشک یک کشتی بودم. دریا طوفانی شد و کشتی ما در آب غرق شد، موج‌ها مرا به این جزیره آوردند. خواهش می‌کنم، دست‌وپایم را باز کنید کمی آب و غذا به من بدهید. بعد ازاینجا می‌رومشاه دستور داد، دست و پای گالیور را باز کردند و او را همراه خود به معبد قدیمی در شهر بردند و قرار شد در همانجا بماند. و یک پابند به پاهای گالیور بستند تا حرکت او را کنترل کند به دستور شاه چند گاو و گوسفند برای گالیور کباب کردند و چند گاری نان و چند بشکه آب برای گالیور آوردند.

اهالی لی لی پوت از مهمان خود به خوبی پذیرایی میکردند یک روز در شهر مسابقه ای برگزار شد لی لی پوت ها یکی بعد از دیگری رو طناب محکمی که بالاتر از سطح زمین قرار داشت راه میرفتند گالیور که گیج شده بود از پادشاه دلیل اینکار را پرسید و شاه پاسخ داد این آزمایشی برای شجاعت و و فاداری است شخصی که در این امتحان قبول شود فرمانده نیرو دفاع خواهد شد ولی گالیور به پادشاه گفت این آزمایش خطرناکی هست و این طناب از سطح زمین خیلی فاصله دارد اگر سقوط کنند ممکن است به سختی مجروح بشوند ا جونشون را از دست بدهند و اه پاسخ داد لی لی پوت ها خیلی شجاع هستند و البته ما روش دیگری برای آزمایش شجاعت نداریمگالیور مدتی فکر کرد و از یکی از افرادشاه خواست تا برای او طناب بیاورد گالیور طناب را به قطعات کوچکی برید و از آنها تور ایمینی ساخت و او رادر زیرطناب مرتفع نصب کرد. تمامی اهالی برای ابتکار گالیور هورا کشیدند و از او تشکر کردند و برای قدر دانی بیشتر پادشاه دستور داد که پایبند را از پای گالیور باز کنند حالا گالیور آزاد بود همه جای جزیره را ببیند و خیلی خوشحال بود با گذشت زمان گالیور توانست دل اهالی را بیشتر بدست آورد

گالیور همچنین در ورد جزیره دشمن  بلفوسکو اطلاعاتی پیدا کرد از سال ها پیش این دو جزیره با هم اختلاف دشتند و دشمن بودند یک روز صبح گالیور را فورا به قصر احضار کردند و پادشاه از او درخواست کمک کرد و گفت  بلفوسکو همین الان میخواد به ما حمله کند گالیور با شتاب به طرف ساحل رفت و دید ناوگانی از کشتی های جنگی داند به سمت لی لی پوت میان

گالیور با یک طناب به سمت کشتی ها رفت و  بلفوسکو با دیدن گالیور حیرت زده شدند  ملوان‌ها و سربازهای روی کشتی از دیدن گالیور ترسیدند. آن‌ها که تا آن روز آدمی به آن بزرگی ندیده بودند، فکر کردند که غولی به‌طرف آن‌ها می‌رود. فرمانده‌ی کشتی‌ها دستور داد که به‌طرف گالیور تیراندازی کنند. سربازها تیر و کمان‌های خود را به دست گرفتند و به‌طرف گالیور تیراندازی کردند، تیرهای کوچکی که هر یک به‌اندازه یک سنجاق ته گرد بودند و فاده ای نداشت گالیور هم تمامی کشتی هایی با طنابی که در دست داشت به هم بست و آنها را به ساحل لی لی پوت ها آورد و در آن جنگ بلفوسکویی ها شکست خوردند.چند روزی گذشت وقتی گالیور داشت کنار ساحل قدم می‌زد چشمش به یک قایق بزرگ افتادگالیور خوشحال شد و تصمیم گرفت که با آن قایق به کشور خود برگردد. گالیور به شهر برگشت تا از پادشاه خداحافظی کند

شاه دستور داد مقدار زیادی آب و غذا در قایق گالیور بگذارند. گالیور از همه خداحافظی کرد و راه افتاد. به‌این‌ ترتیب گالیور بعد از مدت‌ها به شهر و خانه‌اش برگشت