سفید برفی و هفت کوتوله از این قراره که روزی روزگاری در زمان های بسیار قدیم در سرزمینی دور ملکه و پادشاهی زندگی میکردند . ملکه بسیار مهربان و دوست داشتنی بود . تنها غم زندگی ملکه زیبا این بود که آرزو داشت فرزندی داشته باشه. یه روز زمستونی ملکه کنار پنجره بازی از چوب سیاه آبنوس نشست و به برف بیرون نگاه کرد.ملکه مشغول خیاطی بود که ناگهان سوزن توی دستش رفت و قطره خونی روی برف سفید افتاد.

ملکه وقتی به قطره خون نگاه کرد دید که شبیه صورت یه بچه شد ، با خودش گفت : آرزو میکنم وقتیکه دختری به دنیا اوردم پوستی به سفیدی برف لبانی به سری خون و گیسوانی به سیاهی آبنوس داشته باشه.


به زودی پس از اون ماجرا ملکه دختری به دنیا اورد ونامشو سفید برفی گذاشت. افسوس ملکه جوان پس از اینکه بچشو به دنیا اورد بهبود نیافت


شاهزاده ای به نام سفید برفی با نامادری اش که به او ملکه می گفتند در قصری زیبا زندگی می کرد. قصر آن ها در جنگلی دور دست قرار داشت. سفید برفی خیلی زیبا بود و پوستی به سفیدی برف داشت. ملکه به زیبایی او حسادت می کرد.

سفید برفی رو وا میداشت تا تمام کارهای سخت و طاقت فرسارو انجام بده و خودش ساعتها در اتاقش میموند و سعی میکرد کاری کنه که زیباتر بشه. ملکه یک آیینه جادویی داشت که همیشه به سوالاتش جواب درست میداد. آیینه جادویی آیینه عزیز چه کسی تو این سرزمین زیباترین زنه ؟ عزیزترین ملکه ، درخشان ترین ستاره تا کنون تو از همه زیباتری.

یک روز ملکه مثل همیشه از آینه پرسید که زیباترین زن دنیا کیست؟ آینه جواب داد : تو زیبایی ولی سفید برفی از تو زیباتر است. ملکه عصبانی شد و تصمیم گرفت تا سفید برفی را از بین ببرد. در همان لحظه سفید برفی در حال آواز خواندن بود که شاهزاده ای جوان صدای او را شنید.

ملکه آن دو را با هم دید و نفرت بیشتری نسبت به سفید برفی پیدا کرد. فردای آن روز ملکه دستور داد تا شکارچی سفید برفی را به جنگل ببرد و او را بکشد تا دیگر او را نبیند.

شکارچی او را به جنگل برد ولی او را نکشت و به او گفت : فرار کن و هیچ وقت برنگرد تا ملکه خیال کند تو مرده ای.

شکارچی قلب یک حیوان را برای ملکه برد. خیلی زود ، پرنده ها و حیوانات جنگل دور سفید برفی جمع شدند و او را به کلبه ای کوچک در اعماق جنگل بردند.

همه جای کلبه نامرتب بود و او با کمک دوستان جنگلی اش همه وسیله های کلبه را مرتب کرد .

وقتی غروب هفت کوتوله که در معدن الماس کار می کردند، به خانه شان برگشتند از تمیزی خانه و بوی غذا خیلی تعجب کردند. همه جا را گشتند تا بالاخره سفید برفی را که در طبقه بالا به خواب رفته بود، پیدا کردند.

سفید برفی به آن ها قول داد که اگر اجازه دهند تا او در آنجا بماند تمام کارهای آنها را انجام دهد.

در این فاصله که نامادری به خاطر مرگ سفید برفی جشن گرفته بود، یک بار دیگر از آینه پرسید که زیباترین زن کیست؟ آینه جواب داد: سفید برفی که با هفت کوتوله در کلبه انتهای جنگل زندگی می کند. ملکه با عصبانیت فریاد زد: پس شکارچی به من دروغ گفته و سفید برفی زنده است. سپس خود را به شکل یک پیرزن دوره گرد در آورد و یک سیب قرمز را سمی کرد تا سفیدبرفی را بکشد. اگر سفید برفی یک گاز از آن سیب می خورد به خوابی فرو می رفت که فقط نگاه عشق می توانست او را بیدار کند. فردای آن روز هنگامیکه کوتوله ها نبودند، پیرزن دوره گرد به سراغ سفید برفی رفت و به او گفت: اگر یک گاز از این سیب بخوری تمامی آرزوهایت برآورده می‌شود.

سفید برفی آرزو کرد که ای کاش دوباره آن شاهزاده را ببیند. او سیب را گاز زد و همان جا روی زمین افتاد.

ملکه بدجنس فریاد زد : حالا من زیباترین زن روی زمین هستم.  دوستان جنگلی سفید برفی، ملکه را شناختند و برای کمک به سفید برفی به دنبال کوتوله ها رفتند.
کوتوله ها ملکه را که به شکل یک پیرزن دوره گرد درآمده بود محاصره کردند. ملکه سنگ بزرگی به سمت کوتوله‌ها پرتاب کرد اما سنگ به سمت خود او برگشت و ملکه برای همیشه از بین رفت.

وقتی کوتوله ها به کلبه برگشتند، سفید برفی را دیدند که روی زمین افتاده است. هر کاری کردند او بیدار نشد.

روزها و شبها به آرامی می گذشت و سفید برفی هنوز در خواب بود. روزی مرد زیبایی، سوار بر اسب از آن‌جا عبور می کرد که متوجه کوتوله ها شد.

آن مرد همان شاهزاده ای بود که عاشق سفید برفی شده بود.  او از اسبش پایین آمد و کنار سفید برفی زانو زد و

به آرامی به او نگاه کرد. چشمان سفید برفی باز شد. کوتوله با شادی فریاد زدند: او بیدار شد ، او بیدار شد!

سپس شاهزاده به سفید برفی پیشنهاد ازدواج دارد و سفید برفی نیز قبول کرد و سالیان سال آن دو زندگی خوبی را در کنار یکدیگر سپری کردند.