روزی و روزگاری بره ناقلا بود که هر روز خودش را به دردسرهای زیادی مینداخت. و وقتی که داشت بازی میکرد باز گلی شده بود و در همان لحظه مادر بره ناقلا از راه رسید و عصبانیت بهش نگاه کرد و وقتی مظلومیت بره کوچولو را دید خنده اش گرفت و آن را در آغوش گرفت و با هم به راه افتادند و مادر بره کوچولو را تمیز کرد

مادر بره کوچولو قصه ما که خیلی بچش رو دوست داشت و همیشه بهش هشدار میداد که مراقب باش هیچ وقت نباید بری تو جنگل حیوانات وحشی اونجا زندگی میکنن و ممکن است تو را بترسونند.

اما بره بازیگوش هیچ وقت حرف های مادرش را گوش نمیکرد.گهگاهی به جنگل میرفت و بازی میکرد تا شب میشد و هوا تاریک.تا یک روز که بره کوچولو مثل همیشه داشت تو جنگل بازی میکرد یک دفعه یک چشمه دید.بنابراین تصمیم گرفت از آب چشمه بنوشد تا تشنگیش بر طرف بشه 

در حالی که بره کوچولو داشت از چشمه آب می نوشید گرگی از پشت درخت آن را نگاه میکرد. گرگ با افکار شیطانی به بره نزدیک شد.بره بی خبر از گرگ داشت از چشمه آب مینوشید و کسی هم در آن نزدیکی نبود تا بتواند بره را از دست گرگ نجات دهد.

بره همین که گرگ را جلوی خود دید شروع به لرزیدن کرد چون میدونست گرگ ها حیوانات خطرناکی هستند.بره که میدانست گرگ دنباله بهانه ای است تا آن را بخورد برای همین مراقب همه حرفها و حرکاتش بود بنابراین هر دوی آن ها با احتیاط با هم صحبت می کردند 

ناگهان بره صدای هیزوم شکن ها را شنید.آن ها داشتند به سمت بره و گرگ می آمدند.بنابراین بره باهوش با خود فکر کرد، اگر بیشتر بتونم با گرگ حرف بزنم هیزوم شکن ها میرسن و گرگ را فراری میدن و بره کوچولو شروع به قصه گفتن کرد و به این ترتیب چند دقیقه ای با گرگ حرف زد  و با این که بره داشت با گرگ حرف میزد هیزوم شکن ها رسیدند و گرگ و بره را دیدند و گرگ را گرفتند و حسابی آن را زدند و بره هم آزاد شد و بره دوان دوان به سمت مادرش رفت و داستان گرگ و هیزوم شکن ها را برای مادر گفت و قول داد هیچ وقت به جنگل نرود