یک صبح بهاری که الاغ قصه ما خواب بود ناگهان با صدایی از خواب پرید پاشو الاغ تنبل خوش خواب. الاغ چشمانش را باز کرد و نگاهی به اطراف کرد اما کسی را ندید. از بیرون طویله صدای گنجشک ها به گوش میرسید.الاغ با مهربونی عر عر کرد .عرعرش شبیه شعری بود که میکفت صاحب من کجایه،رفته که زود بیایه قلی جانم دوباره برایم علف بیاره.الاغ بعد از عرعر کوتاه به سمت اتاق صاحبش رفت. اما صاحبش داخل اتاق نبود. الاغ پیش خودش گفت دیدی بازم دیر از خواب بیدار شدم.
حتما قلی تنهایی رفته باغ.الاغ از اتاق صاحبش زد بیرون و داخل طویله خود شد تا پالانش رو بپوشه ولی هر چه گشت پالان را پیدا نکرد الاغ به سمت رودخانه رفت تا صورتش را بشوره. که در همین حال خودش را در رودخانه دید که پالان به تن داشت و یادش اومد که شب قبل یادش رفته که پالان رو در بیاره خلاصه صورت خود را شست و کمی آب خورد و برگشت.دوباره با عر عر یه آواز سر داد: عرو عرو عر ای صاحب خر کجایی عزیز،قلی تمیز. بازم از قلی خبری نشد. و الاغ پیش خود فکر کرد که قلی جایی کار داشته و تنهایی رفته بهتره منم برم علف و یونجه و سیب بچینم.
الاغ علف زیادی چید و یک کوه علف درست کرد. و به سمت درخت سیب رفت و لگد محکمی به درخت زد و چند سیب از درخت افتاد. 2،3 تا سیب همونجا خورد و برگشت تا علف هایی که کنده بود باخودش به داخل طویله ببره که ناگهان با خودش گفت من که نه گونی دارم نه طناب چطوری آخه علف ها رو ببرم.که ناگهان به ذهنش رسید که علف ها را داخل خورجین بریزه اما خب چطوری خورجین دربیاره. انقدر بالا و پایین پرید تا خورجین در بیاد ولی فایده ای نداشت بازم تلاش کرد ولی نشد تا بالاخره انقدر روی زمین قل خورد تا بالاخره خورجین در اومد.
علف ها را داخل خورجین ریخت ولی جایی برای سیب ها نمونده بود. این دفعه باید خورجین رو بلند میکرد ولی آخه چطوری به ذهنش رسید که سرش روداخل خورجین کنه .سرش رو داخل خورجین فرو برد اما دیگه نمیتونست جایی رو ببینه چند قدم راه رفت ولی متوجه شد فایده ای نداره نمیتونه جایی رو ببینه سرش از خورجین بیرون آورد و اندفعه با دندوناش خورجین روی زمین کشید. یکم راه میرفت خسته میشد صبر میکرد علف میخورد راه میرفت خسته میشد علف میخورد انقدر رفت تا به خونه رسید و تقریبا ظهر شده بود و هنوز صاحبش بر نگشته بود الاغ با ناراحتی سرش رو تکون داد و گفت حالا چیکار کنم ناهارم که ندارم علف ها هم تموم شد. همین طور که داشت به این چیزها فکر میکرد. یکدفعه یادش اومد که صاحبش به شهر رفته بود و ناهارم برای الاغ قصه ما گذاشته بود اما الاغ یادش رفته بود.
دیدگاه خود را بنویسید