ماجرای به وجود آمدن عروسک کیتی:

داستان ساخت این عروسک و این شخصیت از جایی میاید که دختر این خانوم که از سرطان دهان و زبان رنج میبرد از سمت دکتر ها جواب شده بود.

هیچکس اعتقاد نداشت که این دختر ممکن است زنده بماند. مادر این دختر برای بهبود و درمان سرطان دهان این دختر دست به هرکاری و هر دارویی زد اما جواب نگرفت. زن وقتی از هرجایی نا امید شده بود توسط یکی از اشنایانش با گروهی اشنا میشود که اظهار داشتند اگر کاری که وی میگویند را انجام بدهد، دختر او را درمان میکنند. زیرا درمان سرطان را میدانند.

خواسته این گروه این بود که این زن موجودی را خلق کند که بچه ها عاشق آن شوند. بچه ها اورا دوست داشته باشند. از این روز زن قبول میکند و این شخصیت به وجود میاید.

داستان رنگی برای کیتی:

کیتی هیچ رنگ محبوبی نداشت،  دلش می‌خواست یک رنگ محبوب داشته باشد، رنگی که مثل یک جوراب براق و شیک او را خوشحال کند. حاضر نبود به هر رنگی رضایت بدهد، دلش می‌خواست آن رنگ حس خاصی به او بدهد.

این طوری شد که او یک تکه کاغذ و مداد شمعی برداشت و تصمیم گرفت از همه راجع به رنگ محبوبشان سوال کند.

خوب، مامان توی آشپزخانه سخت مشغول کار بود. برادر کوچکش توی مخفی‌گاهش با قطعه‌های لوگو بازی می‌کرد، برادر بزرگش پشت میز غذاخوری نشسته بود، و بابا داشت توی حیاط برای شومینه چوب می‌شکست. همه حسابی مشغول بودند.

کیتی سراغ مادرش رفت و پرسید: مامان، رنگ محبوب شما چی است؟

مادر چون کار داشت،گفت کارم تمام شد بهت میگم

کیتی به طرف مخفی‌گاه برادرش رفت و چند لحظه‌ای به او خیره شد. او که سخت مشغول ساختن یک قلعه با لوگو بود، حتی سرش را هم بلند نکرد.

کیتی پرسید: «رنگ مورد علاقه‌ تو چی است؟»

او یک قطعه دیگر را روی قلعه‌اش ‌گذاشت و گفت: آبی.

چرا آبی را دوست داری؟

برادرش گفت: آبی بهترین رنگ است. مثل رنگ آسمان شب و مثل قصه، عالی است.

کیتی روی کاغذش کلمه :«آبی» را نوشت و به اتاق نشیمن رفت که برادرش مشغول نوشتن تکالیفش بود.

او با دیدن کیتی تکانی خورد و گفت: «الان نه، کار دارم.»

کیتی سرش را پایین انداخت و گفت: «فقط می‌خواستم بدانم رنگ محبوب تو چی است؟»

برادرش دوباره مشغول نوشتن شد.

کیتی راه افتاد برود که برادرش با صدای بلند گفت:قرمز.

صورت کیتی درخشید.چرا قرمز؟

چون فوق‌العاده است! مثل ماشین مسابقه سریع است. مثل شعله‌های آتش گرم است.

کیتی کلمه قرمز را روی کاغذش نوشت و به طرف پنجره رو به حیاط رفت. پرده را کنار زد و گفت: بابا رنگ دلخواه شما چی است؟

بابا تبر را در شکاف روی کنده چوب فرو کرد.  فکر کنم ارغوانی باشد.

چرارنگ ارغوانی؟؟؟

ارغوانی من را یاد قایق سواری وقت غروب آفتاب در اقیانوس می‌اندازد. وقتی که شب دارد نزدیک می‌شود و آسمان پر از رنگ است

کیتی به رنگ‌ها فکر کرد. چرا من یک رنگ ندارم که خیلی دوستش داشته باشم؟ رنگی که حس خاصی به من بدهد؟ آبی به او حس آسمان شب  نمی‌داد. قرمز حس ماشین مسابقه یا شعله‌های آتش را نمی‌داد. ارغوانی هم به نظرش رنگ خاصی نبود. کیتی هیچ وقت، در غروب آفتاب با قایقی روی اقیانوس نبوده است، هیچ علاقه‌ای هم به ماهیگیری نداشت.

شب که می‌خواست بخوابد، کاغذ کیتی پر از اسم رنگ‌های مختلف بود و حسابی گیج شده بود. او دو تا آبی، و قرمز، سه تا ارغوانی و سبز، چند تا صورتی و زرد و حتی قهوه‌ای و خاکستری داشت.

ناگهان فکری به ذهن کیتی رسید. هیچ کس، حتی یک نفر هم رنگ نارنجی را انتخاب نکرده بود.

با خودش فکر کرد چرا هیچ کس رنگ نارنجی را انتخاب نکرده است؟

آن شب کیتی در تختش منتظر بود تا مادر برای شب بخیر گفتن بیاید.

مادر روی لبه تخت کیتی نشست و با آرامش گفت:خب، پسرها خوابیدند. حالا وقت دارم پیش تو بمانم.

کیتی، تو رنگ محبوبت را پیدا کردی؟

کیتی گفت، بله. رنگ نارنجی است.»

مادر پرسید،چرا رنگ نارنجی را انتخاب کردی؟

نارنجی را انتخاب کردم، چون هیچ کس آن را انتخاب نکرده بود، و دلم نمی‌خواست نارنجی احساس تنهایی کند.

کیتی، تو اینطور حس می‌کنی؟ حس می‌کنی مثل رنگ نارنجی تنهایی؟ حس می‌کنی کسی انتخابت نمی کند؟

اشک توی چشم‌های کیتی جمع شد. «مامان، دلم می‌خواست یک آدم خاص باشم. ولی من خیلی معمولی هستم!»

کیتی با امید پرسید، «من؟»

مادر گفت: «بله، تو خدا به همه ما ویژگی‌های خاصی داده است. انتخاب رنگ نارنجی نشان می‌دهد که تو چقدر آدم دلسوزی هستی! که چه قلب بزرگی داری. من به تو افتخار می کنم.»

چهره کیتی با لبخند ملایمی باز شد و گفت: «پس این است. نارنجی رنگ ویژه و خاص من می شود.»

روی لبه تخت خم شد و کاغذ و مداد شمعی‌اش را برداشت. و وقتی شروع به نوشتن رنگ محبوبش کرد، متوجه چیز جالبی شد. او تمام مدت از مداد شمعی نارنجی استفاده کرده بود.