یکی بود، یکی نبود. پیرزنی سه تا دختر داشت که همه دخترا را شوهر داده بود و خودش تک و تنها زندگی میکرد.
یک روز از روزهایی که خیلی حوصلش سر رفته بود تصمیم گرفت به خانه یکی از دخترا برود.و همچنین آب و هوایی هم عوض کند.
پیرزن به راه افتاد رفت و رفت تا به کمرکش کوه رسید که یک دفعه یک گرگ بزرگ گرسنه جلوش سبز شد و رو به پیرزن کرد و گفت کجا میری؟ بیا که وقت خوردنت رسیده
پیرزن که گفت ای ننه من که لاغر و پوست و استخونم بذار برم خونه دخترم چلو بخورم، پلو بخورم، مرغ و فسنجان بخورم چاق بشم، چله بشم.بعد میام تو منو بخور
گرگ به فکر فرو رفت و بعد از لحظاتی قبول کرد و گفت برو ولی من همین جا منتظرم تا برگردی.
پیرزن به راه خودش ادامه داد و چند قدمی که جلو رفت که ناگهان پلنگی جلوش ظاهر شد و گفت :
ننه پیرزن کجا میری با این عجله؟ جای نرو که من گرسنه هم و میخوام بخورمت
پیرزن هم گفت آخه من لاغر و پیرم چیزی ندارم که بخوای بخوری بذار برم خونه دخترم چاق بشم چله بشم بعد بیا منو بخور
پلنگه گفت : برو اما من همین جا منتظرم.
و باز ننه پیرزن به راه افتاد اما هنوز به خانه دخترش نرسیده بود که شیری غرش کنان جلو آمد. پیرزن ازترس خشکش زده بود ایستاد
شیر پرسید :ننه پیرزن کجا میری بیا که میخوام بخورمت
پیرزنه گفت: ای شیر عزیز ای سلطان جنگل آخه من یه پیرزن پیر و پوست و استخون که خوردن ندارم تو دل و جگر گاو نر ران گورخر هم شکمت را سیر نمی کند، تا چه رسد به من پیرزن که پوست و استخوان بیشتر نیستم،بزار برم خونه دخترم حسابی بخورم چاق و چله بشم بعد می آم تو منو بخور
شیر هم قبول کرد برو ولی زیاد معطلم نذار که خیلی گرسنه هم
خلاصه پیرزن رفت و رفت تا به خونه دخترش رسید. چند شب آنجا موند و خوب خورد و خوابید تا اینکه دلش برای خونش تنگ شد و میخواست که برگرده، ولی مطمعن بود که شیر و گرگ و پلنگ منتظرند که ننه قلقه زن قصه ما رو بخورند پس از دخترش خواست که هر وقت رفت بازار یه کدو تنبل بزرگ براش بخر. دخترش هم رفت و یه کدوی تنبل بزرگ براش خرید و با کمک هم نشستند داخل کدو رو حسابی پاک کردن و پیرزن رفت داخلش نشست و به دخترش گفت یک قل بده تا من باهاش برم.
کدو و پیرزن قل خوردن و رفتند تا رسیدند به شیر درنده
شیر پرسید : ای کدوی قلقله زن ندیدی تو یه پیرزن؟
پیرزنه از تو کدو گفت: نه والله ندیدم . قِلم بده بزار برم. شیر که متوجه این نشد که پیرزن داستان کدوی قلقله زن ما رو قِلش داد تا به راه خودش ادامه بده.
کدو و پیرزن داخل کدوی ما رفتن تا رسیدن به پلنگ. پلنگ که خیلی گرسنه بود و منتظر پیرزن بود گفت: ای کدوی قلقله زن ندیدی تو یه پیرزن؟ پیرزنه از اون تو گفت: نه والله ،نه بالله ندیدم. به سنگ تق تق ندیدم قِلم بده بزار برم. پس پلنگ هم کدو را قِلش داد و کدو رفت.
کدو رفت و رفت تا رسید به آقا گرگه. گرگه گفت: ای کدو ندیدی تو یه پیرزن؟ پیرزنه از توی کدو گفت: نه والله ندیدم نه بالله ندیدم، قِلم بده بزار برم.
گرگه یه قِل دیگه به کدو داد و کدو رفت و به یه یه تکه سنگ بزرگ خورد و از وسط دو نصف شد و پیرزن اومد بیرون
گرگ گفت: سر من میخوای کلاه بذاری. داشتی از چنگ من فرار می کردی؟ الان می خورمت.
پیرزن گفت: آقا گرگه من رفته بودم تواین که قل بخورم و زودتری بیام تا شما منو بخوری. اما حالا که رفتم این تو حسابی کثیف و بوی بد کدو گرفتم. این لحظه آخری که میخوای منو بخوری بزار من برم حموم تا تمیز بشم بعد بخورم. گرگ کمی فکر کرد و گفت درست میگی . تمیز بشی خوشمزهترم میشی
خلاصه گرگه قبول کرد ولی گفت خودم باید پشت سرت بیام که مطمئن بشم فرار نمیکنی. پیرزن هم گفت: باشه بیا، من که نمیخوام از تو فرار کنم.
پیرزن رفت سمت حمام و از همون اونجا یه مشت خاکستر برداشت و پاشید تو چشم گرگ. داد و فریاد گرگ به آسمون رفت و همه اهل آبادی سر رسیدند و با چوب و چماق به جون گرگ افتادند. گرگ هم دوپا داشت دوتا دیگ هم قرض گرفت و دمش رو گذاشت رو کولش و فرار کرد و دیگه هیچ وقت اون دور و برا پیداش نشد. اینجوری بود که پیرزن داستان کدوی قلقله زن ما جون سالم به در برد قصه ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید.
دیدگاههای بازدیدکنندگان
آرزو رضایی
عالی
302 روز پیش ارسال پاسخناشناس
عالی
102 روز پیش ارسال پاسخ