روزی روزگاری مردی بود که همسر بیماری داشت وقتی زمان مرگ او نزدیک شد تنها دخترش سیندرلا را صدا زد و از او خواست که مادر از سیندرلا خواست وقتی که از دنیا رفت ایمانش را از دست ندهد و به او گفت من از بهشت مراقبت هستم و چشماش را بست و از دنیا رفت دختر قصه ما هر روز به قبرستان میرفت و برای مادرش گریه میکرد

پدر سیندرلا تصمیم گرفت که دوباره ازدواج کند تا کسی مراقب سیندرلا باشد.همسر او زنی بود که دو دختر نوجوان  داشت و حالا سیندرلا با یک نامادری بدجنس و دو خواهر خوانده نامهربان زندگی میکرد و سیندرلا کم کم تبدیل به خدمتکار آن ها شد و همه کارها و امورات خانه به عهده سیندرلا بود ولی همه این ناراحتی و اذیت باعث نشده بود که او ناامید شود سیندرلا هرشب به این امید به خواب میرفت که یک روزی او هم خوشبخت خواهد شد.

چند تا موش کوچولو و پرنده که دلشان برای او میسوخت باهاش دوست شده بودند رفتار سیندرلا با حیوانات اینقدر خوب بود که تمام حیوانات او را دوست داشتند.

یک روز پادشاه تصمیم گرفت مهمانی بزرگی به خاطر پسرش برپا کند و همه مردم را به این مهمانی دعوت کند و میخواست پسرش یکی از ختران زیبای شهر را انتخاب و با او ازدواج کند

خواهران سیندرلا با شنیدن این خبر خوشحال شدند  و در همین موقع سیندرلا از نامادریش خواست که او را به مهمانی ببرند.

نامردیش هم به شرطی قبول کرد که تمام کارها را انجام دهد و بتواند لباس مناسبی برای مهمانی محیا کند

سیندرلا هم با ذوق و شوق به اتاقش رفت و لباس مادرش را از صندوق در آورد تا درستش کند ولی در همان لحظه خواهرانش او را صدا کردند تا به آن ها کمک کند تا آماده شوند سیندرلا خیلی مهربان بود و به دو خواهرانش کمک کرد و نتوانست لباس خودش را آماده کند موش های کوچک با کمک پرندگان لباس سیندرلا را آماده کردند تا بتواند در مهمانی شرکت کند.

خواهران به همراه مادرشان راهی قصر شدند و سیندرلا که خیلی ناراحت بود به اتاقش برگشت و به یاد لباس عروسی مادرش افتاد اما وقتی پیداش کرد دید پاره و کهنه شده خیلی ناراحت شد و زدزیر گریه باخودش گفت:من هر کاری میکنم بازم موفق نمیشم ناگهان پری مهربان ظاهر شدو سیندرلا خیلی خوشحال شد

پری مهربان به او گفت باید عجله کنیم ما فرصت زیادی نداریم پری چرخی دور او زد و عصایش را چرخاند و لباس کهنه سیندرلا به یک لباس خوشکل تبدیل شد و با یک اشاره پری مهربان یک جفت کفش بلورین هم مقابل پاهایش جفت شد

دوستان کوچولوش که روی یک کدو تنبلی که در باغ بود بالا و پایین میپریدند با عصای پری مهربان تبدیل به کالسکه زیبایی شد و موش کوچولوها تبدیل به چهار اسب زیبا کرد و سگ مهربان خانه را هم به شکل خدمتکار در آورد و پری مهربان به سیندرلا گفت فراموش نکن این جادو تا نیمه شب ادامه داره و تا اون موقعه باید به خانه برگردی سیندرلا از پری مهربان تشکر کر و به سمت قصربه راه افتادوقتی به قصر رسید همه شگفت زده دند از دیدن سیندرلا و پسر حاکم تا چشمش به سیندرلا افتاد از او خوش آمد و به او درخواست داد تا با هم برقصند.و پسر حاکم شهر تمام شب را با سیندرلا رقصید و آواز خواند و سیندرلا یادش رفت که ساعت به نیمه شب نزدیک شده و باصدای زنگ برج متوجه شد که ساعت 12 است نگران شد و به سمت پله ها دوید تا از قصر خارج شود ولی در همین حال یک لنگه کفشش از پایش در آمد و وقت زیادی نداشت که کفش رابردارد با عجله سوار بر کالسکه از قصر دور شد و وقتی ساعت دوازده شد همه چیز مثل قبل شد.

شاهزاده که کفش سیندرلا را دیده بود دستور داد دنبال دختری بگردند که آن کفش به پایش بخورد و ماموران حاکم ، کفش را به پای تمام دختران شهر امتحان کردند تا بالاخره به خانه سیندرلا رسیدند خواهران سیندرلا هر کاری کردند کفش به پایشان نرفت و شاهزاده از نامادری پرسید آیادختر دیگری هم در خانه هست و نامادری هم گفت نه من همین دو دختر را دارم نامادری سیندرلا او را در اتاق زیر شیوانی حبس کرده بود تا نتواند کفش را امتحان کند و سربازان گفتندولی ما باید همهخانه را بگردیم و در همین لحظه در قفل شده زیر شیروانی را دیدند و قفل را شکستند وارد شدند و در کمال تعجب دختری را دید که کنار پنجره نشسته شاهزاده وهمه دور سیندرلا جمع شدند و از سیندرلا خواستند تا کفش را بپوشد و کفش به راحتی پای سیندرلا رفت.

شاهزاده همان موقعه از سیندرلا خواستگاری کرد و سیندرلا را به قصر بردند و جشن بزرگی برپا کردند و زندگی خوشی در کنار هم شروع کردند