پرسنس های پادشاه وقتی به رختخواب میرفتند در اتاق را از پشت قفل میکردند اما در ناباوری هر روز صبح کفش های آن ها در وضعیتی بود که انگار شب قبل با آن ها رقصیده بودند ولی هیچ کس نمیدانست چطور چنین چیزی پیش میاد پادشاه برای پیدا کردن این موضوع دستور داد که در سراسر کشور اعلام کنند که هر کسی بتواند کشف کنند که دخترا شبها در کجا میرقصند آنگاه خواهد توانست م علاوه بر انتخاب همسری از بین دختران پادشاه به عنوان یک شخص مهم در دربار بتواندمشغول به کار شود و پس از آن به سلطنت برسد

افراد بسیاری تلاش کردند تا بتوانند راز پرنسس های کوچولو را بفهمند ولی هیچ کدام موفق نشدند. آنها سرانجام بعد از سه روز و سه شب ناکامی با دستور مستقیم پادشاه کشته میشدند.

در همین حال پسر جوانی پادشاهی از سرزمین دور به آنجا آمد او بسیار مورد احترام قرار گرفت و طبق دستور مستقیم پادشاه از پسر جوا به خوبی پذیرایی میشد غروب همان روز پسر جوان را به اتاق کوچکی بردند که درست مقابل خوابگاه دوزاده رختخواب دختران پادشاه بود و او باید در آنجا می ماند تا متوجه شود که دختران پادشاه برای رقص شبانه به کجا میروند وبا چه افرادی میرقصند .

آن شببا وجود اینکه در اتاق پسر جوان را کمی باز گذاشتند هیچ اتفاقی نیوفتد و او هیچ صدایی نشنید.اوضاع چنان آرام بود که پسر جوان  نیمه شب به خواب رفت اما زمانی که بیدار شد متوجه شد که پرنسس ها مجددا رقصیده اند ودر زیرهر کدام از کفش ها حفر هایی وجود داشت و این اتفاق در شب های بعد هم تکرار شد. بنابراین پادشاه بر حسب قول و قرار هایی که گذاشته بود دستور داد پسر جوان را هم همانند نفرات قبلی گردن بزنند

بعد از شاهزاده جوان نیز افراد بسیار دیگری برای کشف ماجرای رقص شبانه پرنسس ها به آنجا آمدند اما همگی به سرنوشت شاهزاده جوان ناکام دچار شدند

تا اینکه اتفاق جدیدی رخ داد و یک کهنه سرباز جنگیده و مبارز به آنجا امد او چنان در یکی از نبردها زخم های عمیقی داشت که دیگر نمیتوانست به جنگ و نبرد برود بنابراین آن زمان به خانه بر میگشت کهنه سرباز در مسیر بازگشت به خانه از قلمرو حکومت پادشاه می گذشت و متوجه ماجرا شد او در قسمتی از سفرش به جنگل انبوهی رسید و در میان جنگل های اسرار آمیز چادر زد کهنه سرباز در آنجا با پیرزنی مهربان و تنها روبرو شد و پیرزن از روی دلسوزی به مداوا زخم هایش مرحم گذاشت.

پیرزن یک روز از او پرسید مقصدت کجاست و سرباز پاسخ داد من به سختی میتوانم بگویم به کجا میروم چون هدف خاصیبرای آینده ندارم اما در این فکر هستم که ای کاش میدانستم که پرنسس های این سرزمین شب ها در کجا میرقصند پیرزن گفت بسیار خوب اما کشف این موضوع چندان مهم و دشوار نیست و تنها باید مواظب باشی که در این مدت هیچ گاه از چیزهایی که به سالم بود اطمینان نداری نخوری چونکه یکی از پرنسس ها در غروب هر روز پیشت می آید و برایت خوراکی و نوشیدنی مسموم میاورد و به محض اینکه بخوری به خواب سنگینی فرو میروی و از اتفاق ها بی خبر می مانی

کهنه سرباز همه راهنمایی پیرزن مهربان را شنید و تصمیم گرفت آن ها رادر نظر بگیرد و تمام سعی و تلاش خود را برای دستیابی به موفقیت به عمل آورد. بنابراین کهنه سرباز به نزد پادشاه رفت و گفت قصد انجام ماموریت دشوار پیداکردن محل رقصیدن پرنسس ها را دارد و تمام شرایط را میپذیرد.

بلافاصله سرباز طبق دستور پادشاه از همه مزایایی که به همه داوطلبان داده مشد برخودار میگردید و پادشاه فرمان داد که لباس سلطنتی فاخری به او بدهند و به خوبی از سرباز پذیرایی کنند و دستور داد به محض غروب آفتاب او را  به اتاق کوچکی که مقابل خوابگاه پرنسس ها قرار دارد ببرند تا به مراقبت بپردازد

به محض اینکه کهنه سرباز برای استراحت به اتاقش رفت بزرگترین پرنسس با خوش رویی وارد شد و به سرباز خوش آمد گفت و به او نوشیدنی تعارف کرد اما سرباز با تجربه حتی قطره ای از آن را میل نکرد و اندکی به خواب رفت و زمانی که دوازده پرنسس صدای خروپف سرباز را شنیدند به او خندیدند و بلند شد وسایل آرایشی و لباس هایشان را جمع کردند و آماده شدند وباز به اتاق کهنه سرباز آمدند تا مطمعن شوند به خواب رفته است و امنیت برقرار است و هیچ گونه خطری آن ها را تهدید نمیکند آنگاه خواهر بزرگتر بر روی رختخواب خود نشست و کف دستاش را محکم به هم کوبید که ناگهان رختخواباز زمین بلند شد و یک در کوچک مخفی در زیر آن پیدا شد کهنه سرباز هم مشاهده کرد که همه پرنسس ها با هدایت خواهر بزرگتراز در کوچک مخفی عبور میکنند

سرباز فرصت مناسب را از دست نداد و بلافاصله اقدام کردو به تعقیب پرنسس ها پرداخت همگیپرنسس ها از پله ها به پایین رفتند و در انتها خودشان را در یک جای سر سبز وبا صفا یافتند پرنسس ها همچنان به راه خود ادامه دادند تا اینکه به یک دریاچه بزرگ رسیدند و در ساحل دریاچه دقیقا دوازده قایق کوچک قرار داشت و در هر کدام از آن ها یک پرنس خوش قیافه به انتظار پرنسس ها نشسته بود

هریک از پرنسس ها سواریکی از قایق ها شدند و کهنه سوار دور از چشم همه وارد قایقی شد که کوچکترین پرنسس را همراه می برد همچنان که آن ها روی دریاچه بودند پرنسی که در قایقی که جوان ترین پرنسس و کهنه سوارنشسته بود میگفت من با وجود تمام قوا که پارو میزنم سرعت نمیگریم همچنان من خسته شدم .

سرانجام همه قایق ها به سال رسیدند و همگی پرنس ها و پرنسس ها از آن پیاده شدند و وارد قصر شدند لحظاتی بعد هر یکی از پرنس ها با پرنسس دلخواهش به رقصیدن مشغول شدند و این ماجرا تا صبح ادامه داشت و پرنس ها همچنان سوار قایق ها شدند و پرنسس ها را به جایگاه اولیه رساندند و همگی باز به قصر برگشتند و کهنه سرباز سریعا به اتاق برگشت و خود را به خواب زد و پرنسس ها هم با حالتی خسته به آهستگی اتاقشان رفتند

کهنه سرباز صبح همان روز هیچ مطلبی در مورد اتفاق هایی که شب قبل شاهد بود به زبان نیاورد زیرا تصمیم داشت تا چیزهای بیشتری به دست آورد او به تعقیب پرنس ها ادامه داد اما همه اتفاق ها همان طوری بودندکه در شب اول شاهد بود و پرنسس ها انقدر میرقصیدند تا کفش هایشان خراب و فرسوده میشد  

کهنه سرباز در سومین شب یکی ازفنجان های طلایی قصر را برداشت زیرا به زودی مجبور بود که راز پرنسس ها را بگوید کهنه سرباز با همراه داشتن فنجان طلایی وسه شاخه از درختانی با برگ های نقره ای و طلایی به نزد پادشاه رفت درحالی که دوازده پرنسس در پشت در سالن سلطنتی منتظر ایستاده بودند تا گزارش کهنه سرباز را به پادشاه بشنونند

پادشاه از کهنه سرباز پرسید بگو ایا دریافتی دوازده دختر من شب ها برای رقصیدن به کجا میروند و در همین هنگام سرباز پاسخ  داد عالیجناب دوزاده پرنسس شما شب هابه یک قصر در زیر زمین میروند و در آنجا با دوازده پرنس خوش اندام تا سپیده صبح میرقصند و همچنان او هرچه از وقایع سه شب گذشته دیده بود را برای پادشاه تعریف کرد و در پایان نیز سه شاخه درخت و فنجان طلایی را که همراه داشت به پادشاه تقدیم کرد

پادشاه دوازده دخت زیبایش را صدا زد و از آن ها پرسید که آیا هر چه کهنه سرباز میگوید درست است دختران پادشاه دیدند که اسرارشان کشف شده وهیچ چاره ای ندارند اجبارا به همه ی آ ها اعتراف کردند

پادشاه از کهنه سرباز پرسید حال میخواهم بدانم کدام یک از پرنسس ها را برای همسری برمیگزینید و کهنه سرباز هم گفت من بزرگترین دختران را انتخاب میکنم و از شما خواستگاری میکنم پادشاه با خواسته کهنه سرباز موافقت کرد و آن ها به زودی با دستور پادشاه طی چشن بزرگ با هم ازدواج کردند و کهنه سرباز به عنوان وارث پادشاه برگزیده شد