روزی روزگاری ، زن و شوهری خیلی دوست داشتند بچه داشته باشند. و بالاخره آرزوی آنها برآورده شد و روزی زن فهمید که بهزودی صاحب فرزندی خواهد شد. هنگامی که ملکه باردار بود، مریض شد و سربازان پادشاه به دنبال گل جادویی زرینی گشتند تا بالاخره یافتند. ملکه بهبود یافت. و دختری موطلایی به دنیا آمد.
پشت خانهی آنها باغی بود که پر از گلها و گیاهان زیبا بود، ولی آنها جرات نمیکردند که وارد آن شوند؛ زیرا صاحب باغ، یک زن جادوگر خبیث بود که همه از او میترسیدند.
یک روز که زن در کنار پنجره نشسته بود و مشغول تماشای باغ بود، نگاهش به باغچهای از گیاهان راپونزل افتاد. آنها بهترین راپونزلهایی بودند که او تابهحال دیده بود؛ آنقدر تازه و سرحال بودند که دلش میخواست آنها را بخورد. او هرروز کنار پنجره مینشست و تا آخر روز به آنها زُل میزد. به همین خاطر، هرروز که میگذشت، او ضعیفتر میشد.
بالاخره یک روز همسرش از او پرسید:عزیزم، چرا بی حال و ضعیف هستی چیزی شده ؟ او در جواب گفت:من اگر از آن راپونزلها نخورم، حتماً میمیرم.
شوهرش تصمیم گرفت که مخفیانه به باغ جادوگر برود و مقداری از آن گیاه را بچیند.و نیمه شبی از دیوار بلندِ باغ بالا رفت و باعجله یک دسته راپونزل چید و فرار کرد.
زن که ذوق زده شده بود، سالادی از راپونزل درست کرد. آن سالاد آنقدر خوشمزه شده بود که او بازهم از همسرش خواست که از آن راپونزلها بچیند.
شب بعد، همسزش دوباره مخفیانه وارد باغ شد، اما این بار جادوگر بدجنس او را دید فریاد زد: چه طور جرات کردی وارد باغ من بشوی و راپونزلهای من را بچینی؟ تو از این کارت پشیمان خواهی شد.
مرد با التماس گفت: لطفاً به من رحم کن. من دزد نیستم. فقط به خاطر کمک به زنم که به زودی بچهدار میشود، این کار را کردم زیرا او دلش میخواهد راپونزل بخورد.
جادوگر با صدایی مهربان گفت: اصلاً اشکالی ندارد. هر چه قدر که میخواهی بچین اما در عوض، باید وقتی فرزندت به دنیا آمد، او را به من بدهی. اصلاً نگران نباش. من مثل مادر از او مواظبت خواهم کرد. حالا چه تصمیمی خواهی گرفت؟ مرد آنقدر ترسیده بود که فوری با درخواست جادوگر موافقت کرد. به همین خاطر وقتی نوزاد به دنیا آمد، جادوگر ظاهر شد و او را با خودش برد و اسم او را راپونزل گذاشت.
سالها گذشت و راپونزل بزرگ شد. او حالا دختری زیبا، با موهای بلند و طلایی شده بود. وقتی او دوازدهساله شد، جادوگر او را در برج بلندی در وسط جنگل حبس کرد. این برج نه دری داشت و نه پلهای. فقط پنجرهای در قسمت بالای آن بود که تنها جادوگر میتوانست از آن وارد برج شود.
هرروز، وقتی جادوگر برای دیدن او می آمد، زیر پنجرهی برج میایستاد و فریاد میزد:راپونزل، راپونزل، موهایت را آویزان کن وگرنه میدانی که بدون پله هم میتوانم به بالا بیایم
دخترک لب پنجره میایستاد، گیسوی بلندش را جمع میکرد و از پنجرهی برج میریخت پایین. جادوگر به کمک گیسوی بلند او از برج بالا میرفت و وارد آن میشد. بهاینترتیب، راپونزل چندین سال تکوتنها زندگی کرد. روزی شاهزادهی جوانی در جنگل اسبسواری میکرد که صدای زیبایی را شنید. صدا، صدای راپونزل بود که با خودش آواز میخواند. شاهزاده آنقدر از آن آواز خوشش آمد که به جستوجوی آن رفت.
اما وقتی به برج رسید، راهی برای بالا رفتن از آن پیدا نکرد. پس با ناامیدی به کاخش برگشت. شاهزاده بهقدری جذب صدای زیبای راپونزل شده بود که هرروز نزدیک برج میرفت تا صدای آوازش را بشنود.
روزی وقتی پشت درختی ایستاده بود جادوگر را دید که میگفت:راپونزل، راپونزل موهایت را آویزان کن؛ وگرنه میدانی که بدون پله هم میتوانم بالا بیایم.شاهزاده ناگهان با انبوهی از موهای طلایی روبهرو شد و دید که جادوگر به کمک آن از برج بالا رفت. با خودش گفت:آیا اینطور میتوان به درون برج رفت؟ پس حتماً من هم از این نردبان طلایی بالا خواهم رفت.
روز بعد، نزدیکیهای غروب، شاهزاده کنار برج رفت و صدا زد: راپونزل، راپونزل موهایت را آویزان کن وگرنه میدانی که بدون پله هم میتوانم بالا بیایم.
فورا موهای طلایی پایین آمد و شاهزاده از آن بالا رفت. وقتی راپونزل شاهزاده رادید، کمی ترسید اما شاهزاده مهربان بود که راپونزل احساس کرد که میتواند به او اعتماد کند. شاهزاده گفت:از وقتی آوازت را شنیدم، تا حالا که تو را میبینم، خواب به چشمم نرفته. حالا هم نمیتوانم بخوابم و درخواست ازدواج به راپونزل داد.
راپونزل نیز شدیدا به او علاقه مند شد و مشتاقانه دعوتش را پذیرفت. بعد گفت:امیدوارم که بتوانم با تو ازاینجا فرار کنم. تو باید هر دفعه کمی ابریشم با خودت بیاوری تا با آن نردبانی بسازم و ازاینجا فرار کنم.
جادوگر هرروز به دیدن راپونزل میآمد و شاهزاده هم هر شب به دیدنش میرفت. جادوگر از این روابط خبر نداشت اما یک روز راپونزل از دهنش پرید که: «چرا وقتی تو را بالا میکشم، از شاهزاده سنگینتری
جادوگر فریاد زد: دخترک بدجنس، تو من را فریب دادی
ناگهان جادوگر یک قیچی از لای لباسش بیرون کشید و موهای زیبای راپونزل را برید و او را از برج بیرون انداخت تا بهتنهایی در جنگل وحشی زندگی کند.
آن شب، شاهزاده دوباره به برج رفت و مثل همیشه گفت: «راپونزل، راپونزل موهایت را آویزان کن؛ وگرنه میدانی که بدون پله هم میتوانم بالا بیایم.
اما این بار، جادوگر منتظر او نشسته بود. او موهای راپونزل را پایین انداخت تا شاهزاده از آن بالا برود. وقتی شاهزاده به پنجره رسید، بهجای آنکه چهرهی زیبای راپونزل را ببیند، با جادوگر مواجه شد. جادوگر فریاد زد: آهان،تو فکر کردی که میتوانی دخترم را بدزدی؟ پس بدان که دیگر نمیتوانی او را ببینی، چون او ازاینجا رفته.
شاهزاده، غمگین و ناامید از پنجرهی برج پایین پرید. او در بین راه روی شاخهای ضخیم افتاد و تیغهای شاخه در چشمهایش فرورفت و کور شد. بعد از این اتفاق، او سالهای زیاد در جنگل پرسه زد و به خاطر از دست دادن راپونزل غصه میخورد. بالاخره او نیز به همان قسمتی از جنگل که راپونزل همراه دو بچهاش با فقر و بدبختی زندگی میکرد، رسید.
پس از سالها، شاهزاده دوباره صدای زیبایی را از میان درختان شنید. او بهطرف صدا رفت. ناگهان راپونزل، مردی را در میان درختان دید و فوری متوجه شد که او همان شاهزاده است. بهطرف او دوید و درحالیکه گریه میکرد او را در آغوش گرفت.
درحالیکه راپونزل از شادی و غصه گریه میکرد، دو قطره از اشکهایش را داخل چشمهای شاهزاده رفت و باعث شد او دوباره بیناییاش را به دست بیاورد.
سرانجام شاهزاده، راپونزل و بچههایش را به کاخ برد و برای همیشه در کنار هم زندگی کردند.
دیدگاههای بازدیدکنندگان
ستیلا احمدیان
خیلی بد بود چون اصلا داستان گیسو کمند اینجوری نبود
110 روز پیش ارسال پاسخاحمد پور
عالی بود بسیار خوب
83 روز پیش ارسال پاسخمحنا قاسمی
داستان برای بچه ها با فرهنگ ایرانی متفاوت است
33 روز پیش ارسال پاسخ