عمو میکی به مسافرت رفته بود. گوفی داوطلب شد تا در نبود او از بچه‌ها مواظبت کند. عمو میکی وقتی از خانه بیرون می‌رفت، دربارۀ همه‌چیز به گوفی توضیح داد:
مسواک زدن بچه‌ها، حمام کردن بچه‌ها، خوابیدن بچه‌ها و… حتی کتاب خواندن برای بچه‌ها پیش از خوابیدن!–

گوفی در کنار بچه ها کتابی برداشت و یکی از بچه ها به او گفت:«آن کتاب مال وقت خوابیدن است، نه حالا که سر میز غذا نشسته‌ایم.»همزمان گوفی ناگهان زرافه‌ای را پشت پنجره دید که داخل کتاب بود. ولی بعد متوجه شد که خیالاتی شده است.مورتی پرده را کشید و به گوفی گفت: «تو سایۀ درخت را دیده‌ای.» البته بچه‌ها سعی کردند که جلوی خنده خود را بگیرند.در این موقع گوفی چهار چشم را در تاریکی دید که به او خیره شده بودند.گوفی از ترس پشت مبل قایم شد. ولی آن‌ها کفش‌های بچه‌ها بودندبچه‌ها طبق برنامه باید قبل از خواب، حمام می‌کردند. آن‌ها داخل وان حمام ایستادند. ولی قطره‌ای آب توی آن نبود. جای تعجب نداشت؛ آخر، گوفی درِ سوراخ وان را نگذاشته بود و همۀ آب‌ها خالی شده بود!وان پرِ آب شد و بچه‌ها شروع کردند به لیف زدن.بچه‌ها از وان بیرون آمدند و خودشان را خشک کردند که ناگهان چشم گوفی به یک کوسه افتاد!او باید به‌سرعت آن را از بین می‌برد تا بچه‌ها را نجات بدهد!عجب! کوسه در یک‌لحظه به قایق بادبانی کوچکی تبدیل شد و از بچه‌ها هم خبری نبود!به‌هرحال، وقت خواب رسیده بود و گوفی باید برایشان کتاب می‌خواند؛ اما کتاب کجاست؟– «بچه‌ها! شما پتو را بالای خودتان بکشید و من هم پایین پایتان را درست می‌کنم تا سرما نخورید.»بچه‌ها و گوفی هرکدام یک سَر پتو را کشیدند. پتو صاف شد. ولی از هم دَرید! و کتاب داستان به هوا رفت.کلۀ گوفی، بهترین جایی بود که کتاب روی آن پایین بیاید!ساعت دوازده نیمه‌شب که عمو میکی به خانه آمد، دید که بچه‌ها پای تلویزیون نشسته‌اند.«چرا شما هنوز بیدارید؟ گوفی کجاست؟»– «اِ…! این که روی تختخواب شما خوابیده!… بیدارش نمی‌کنم. حتماً خیلی خسته شده. شاید هم این کتاب داستان، او را به خواب عمیقی فروبرده!»آن شب گوفی روی تختخواب بچه‌ها خوابید و بچه‌ها و عمو میکی در اتاق دیگری خوابیدند.

                              «پایان»