پانگو و پردينا و پانزده توله كوچولوي سفيدي خالدار در یک آپارتمان كوچك و زيباي با زن و شوهري به نامهای راجر و آنيتا در لندن زندگي مي كردند آنها در كنار هم  راحت و خوشحال بودند تا اينكه يك روز يكي از همكلاسي های آنيتا به نام كروالا به منزل او می آید و با دیدن توله سگ ها عاشق آن ها میشود و با خود فکرمیکند که میتواند با پوست انها براي خودش پالتو پوست درست كند.كروالا همين كه چشمش به آن پانزده توله سفيد خالدار افتاد بلافاصله پيشنهاد خريد آن ها را به راجر و آنيتاي داد ولی آنها پیشنهاد او را رد کرده و گفتند که اصلاً تصمیم به فروش توله ها ندارد کروالا با عصبانیت منزل آنها را ترک کردد ولی تغییر عقیده نداده و نقشه های شیطانی در سر داشت.

اما آنها پيشنهاد کروالا را رد كردند و گفتند كه اصلاً تصميم به فروش توله ها ندارد كروالا با عصبانيت منزل آنها را ترك کرد ولی دست از نقشه هاي شیطانی خود نکشید  و يك شب دو مرد زشت متخلف  به نامهای هراك و جاسپر كه اجير شده كروالا بودند به منزل راجر و انيتا رفتند و پانزده توله سگ را دزديدند

و با خود به خارج شهر در يك خانه ويلايي بسيار زيبا و مجلل كه متعلق به كروالا بود برد و در زير زمين آنها را زنداني کرد . پانزده توله كوچولو با تعجب تعداد بسيار زيادي توله ، درست مثل خودشان را در آنجا ديدند كه آنها هم قبلاً توسط آن دو مرد خبيث دزديده شده بودند . پرديتا و پانگو پس از متوجه شدن به سرقت رفتن توله هايشان شروع به پارس كردن نمودند ولي ديگر دير شده بود و آن دو متخلف حسابي از آنجا دور شده بودند .

آنها فكر مي كردند اين كار چه كسی مي تواند باشد و به ياد آوردند كه كروالا براي خريدن آن توله ها بسيار پافشاري مي كرد اين كار كسی جز کروالا نمي تواند باشد .پانگو فكری به ذهنش رسيد و فکر کرد، پارس كردن در نيمه شب نزديك طلوع خورشيد بهترين علامت براي دوستانش خواهد بود و او از اين راه مي تواند دوستانش پیدا کند و از توله ها كمك بگيرد.

سپس صبر كرد تا شب به پايان برسد و نزديكي های طوع آفتاب شروع به پارس كردن و دادن علامت كمك به بقيه سگها شد تا آنها پيام او را گرفته و به همين روش به سگهاي ديگر در سرتاسر كشور خبر دهند. شايد به اين وسيله كسی از توله ها خبری پیدا کند و به آنها خبر دهد . صدای پارس پانگو به يك مزرعه ارام نزديكی های محل سكونت آن ها رسيد كه در آن يك سگ گله به نام سرهنگ وجود داشت

سرهنگ به ارامي خوابيده بود و گربه كوچك مزرعه به نام گروهبان تيبس صداي پارس پانگو را شنيده و با عجله سرهنگ را بيدار كرد و به او گفت كه اتفاق مهمی افتاده و يكی از سگها در حال پارس كردن و كمك خواستن است وقتي سرهنگ و گروهبان تيبس به صدای پارس پانگو خوب گوش دادن متوجه دزديدن توله ها شدند و به یاد آوردند كه از يك ويلاي مجلل بزرگ در خارج شهر هم همين صدا را شنيده بودند

پس با سرعت به سمت آنجا رفتند و شروع به بررسی در اطراف خانه بزرگ شدند بالاخره با زحمت زیاد پانزده توله كوچولويی پانگو و پرديتا را به همراه هشتاد و چهار توله ديگر كه درست شبيه آنها بودند در زيرزمين پيدا كردند . آنها از پشت در صدای كروالا راشنيدند كه داشت به دو مرد متخلفی  كه برايش كار می كردند دستور میداد تا در اولين فرصت از پوست توله سگها برايش پالتو درست كنند.

سرهنگ و گروهبان تبيس متوجه شدند كه وقت زيادي برای نجات توله ها ندارند پس سریعا به سوی پرديتا و پانگو دويد تا آنها را از محل توله ها باخبرکند و گروهبان تيبس هم توله ها را نجات داد تا فرار كنند وقتی هوراك و جاسپر متوجه فرار كردن توله ها شدند به سرعت به طرف آنها دویدند ولي در همين لحظه پانگو و پرديتا رسيده و ۀنها را مشغول خود ساخته و جلوی دست و پاي انها دويدند تا توله ها بتوانند فرار كنند .

در ميان راه سرهنگ فكری به ذهنش رسيد و توله ها را به سمت مغازه ای متروک كه در آن بخاری ديواری بزرگی بود برد و همه توله ها را به خاكستر آن آمیخته ساخت تا توله ها سياه شده و كروالا كه با ماشينش به دنبال آنها بود نتواند توله ها پیدا كند وقتي همه توله ها حسابی سياه شدند ، سرهنگ آنها را سوار كاميونی كرد و به طرف لندن حركت كرد اما در همين لحظه كروالا سر رسيد و همين كه داشت از انجا دور می شد تكه برفی به روي يكی از توله ها افتاد و خاكستر روی او را پاك کرد

كروالا كه متوجه همه چيز شده بود به سرعت به دنبال كاميون راهی شد . او انقدر تند رانندگی مي كرد كه ناگهان نتوانست تعادل اتومبيل خود را حفظ کند و به ته دره ای که پر از برف سقوط كرد و اتومبيل بزرگ و زيبايش خرد شد و خودش هم با دست و پای شكسته به سويی پرتاب شد.بالاخره توله سگ های خالدار به لندن و آپارتمان راجر و انيتا برگشتند .

ان زن و شوهر با ديدن توله ها بسيار خوشحال شده و شروع به پاك كردن سر و روي آنها كردند . البته به جاي پانزده توله كوچولو خالدار نود و نه توله همراه پانگو و پرديتا به منزل آنها برگشته بودند و آن زن و شوهر مهربان تصميم گرفتند تا آپارتمان بزرگتری تهيه كنند و همه انها را نزد خود نگهدارند . با اين فكر راجر به پشت پيانو نشست و شروع به نواختن موسيقی دلنوازی كرد و همه چيز دوباره به حالت اولش برگشته و ماجرا به خوبی و خوشی به پايان رسيد .