در روزگاران قدیم پادشاهی به نام سلیمان زندگی میکرد.پادشاه سلیمان یک مشاوره معتمد به اسم بنایا داشت.بنایا فقط یک کمک کننده عاقل و وفادار به شاه نبود.بلکه بهترین دوست هم بود و تمامی مردمان سرزمین از دوستی آن ها حرف میزدند.یک روز که پادشاه و درباریان برای گردش به جنگل رفته بودند .

دونفر به اونجا امدند و به بنایا گفتند ما این زین مخصوص را برای پادشاه آورده ایم خودمان سفارش دادیم تا برای شاه بسازند. از روسیه آورده ایم.بنایا در جواب به آن دو مرد گفت چرا روسیه من بخاطر پادشاه تا ماه،خورشید هم سفر میکنم و آن دو مرد متعجبانه گفتند غیر ممکن و بیانا گفت چرا تعجب میکنید مگر تا به امروز دیدین تو نبردی شکست بخورم هرگز علاحضرت را پشیمان نمیکنم واین فقط بخاطر دوستی و وفاداری من به ایشان است. پادشاه که این حرف را شنید اصلا دوست نداشت

پادشاه که وفاداری، عشق و روحیه ی فداکاری بیانا را با غرور اشتباه گرفت و برای همین بیانا را احضار کرد و از خواست تا کاری برایش انجام دهد به بیانا گفت شنیدم حلقه ای وجود دارد که آدم خوشحال را ناراحت و آدم ناراحت را خوشحال میکند و باعث میشود ثروتمند اخم کند و آدم فقیر لبخند بزند .کاش آن انگشتر را داشتم ولی نمیدانم کجاست و از بیانا خواست تا برایش پیدا کند و بیانا باکمال میل قبول کرد و رفت

بیانا در مورد آن حلقه از تمام جواهر فروش های سرزمینش سوال پرسید ولی هیچ کدام چیزی نمیدانستن.وقتی حلقه ی ناموجود را پیدا نکرد به سرزمین و کشورهای دیگر رفت.ماه ها و سال های زیادی گذشت.

پادشاه سلیمان از خودش خجالت میکشید و دستور داد که سربازا به دنبال بیانا بروند. ارتش پادشاه به مسیرهای مختلفی رفتند تا بیانا را پیدا کنند.ولی در صورتی که آن را میدیدن نمیتونستم بشناسن چون بیانا برای اینکه نتونسته بود خواسته دوستش را انجام دهد خیلی ضعیف و ناتوان شده بود.یک روزی که داشت زیر درختی استراحت میکرد پسری به سمتش امد که داشت به دنبال چیزی میگشت و سپس دختری هم به پشت سر آن اومد و گفت به دنبال چه میگردی و پسر در جواب گفت سنجاق سرت و دختر هم گفت آن در خانه افتاده بود و ادامه داد تو داری یه جای اشتباه را میگردی بیانا با شنیدن این جمله شوکه شد

و پیش خود گفت همینه حلقه ای که آدم خوشحال را ناراحت و آدم ناراحت را خوشحال میکنه باعث میشه ثروتمند اخم کنه و آدم فقیر بخنده یه حلقه از طلا و جواهر نیست.یک چیز عمیق تراست. آن حلقه،حلقه عقل و خرد استو هیچ جواهر فروشی آن را ندارد فقط معلمان، فیلسوف ها و اساتید و پیشگوها از این راز باخبرند سپس بیانا پیش آن ها رفت ولی هیچ کس خبری از آن حلقه نداشت تا یک روزی با معلمی در غاری صحبت کرد و معلم در جواب گفت من از آن حلقه خبر ندارم و به بیانا گفت برگرد به خانه حتما دوستت خیلی دلتنگت شده ولی بیانا حرف های معلم را نمیشنید. بیانا این راه طولانی تا سرزمین خودش طی کرد و با عجله رفت پیش جواهر فروش و یک حلقه طلا خرید و از آن خواست تا روی حلقه چیزی بنویسد و حلقه را با خود به پیش پادشاه سلیمان برد

و حلقه را به پادشاه داد و از شاه خواست تا امتحانش کند و در این میان یکی از سربازان گفت روی حلقه چه نوشته شده است که آدم خوشحال را ناراحت وآدم ناراحت را خوشحال میکند و پادشاه آن را به سرباز داد تا برای همه بخواند و روی حلقه نوشته بود : هر مرحله از زندگی چه شادی چه غم تمام میشود یک روز این مرحله هم میگذرد.